- بازدید : (229)
آني كه كاملا سرحال و هوشيار بود با علاقه مندي خاص گفت: نه ! نه! خيلي خوبه. من دوست دارم بشنوم . . . واقعا دوست دارم بشنوم.
منصور به روي او لبخندي زد. به پشتي صندلي بزرگ و چرمي اش تكيه داد و گفت: قبل از اون چند مورد ازدواج براي من پيش اومده بود اما من اون قدر گرفتار درس و كار بودم كه نمي تونستم زني رو درگير اين گرفتاري ها بكنم. تصميم داشتم وقتي كارم تثبيت شد و ديگه درس و دانشگاه در كار نبود به زندگي ام سر و سامون بدم. نمي خواستم دختر جووني كه با هزار اميد و آرزو به خونه ام مي ياد رو با تنهايي خودش رها كنم. اما فهيمه با همه فرق داشت. به طرز غريبي قانع و صبور بود و مي دونست چطور بايد تنهايي خودش رو پر كنه. اون به تنهايي عادت داشت. اصلا يك جورهايي عاشق تنهايي بود و نكته ي جالب اين جا بود كه صبا با وجود تمام حساسيت هاي كودكانه اش نسبت به زن هاي جواني كه سعي داشتند خودشان رو به من نزديك كنند،از فهيمه خوشش مي اومد و حتي يك بار هم از من پرسيد چرا با اون ازدواج نمي كنم !
- يعني صبا به زن هاي ديگه حسودي مي كرد؟!
- نه اون طور كه فكر مي كني. . . مثل يك دختر بچه اي كه عمو يا دايي يا حتي پدر خودش رو خيلي دوست داره و فكر مي كنه با وجود يك زن كه همسر اون ها بشه محبت عزيزانش رو از دست مي ده.
- و بالاخره شما با فهيمه ازدواج كرديد.
- بله. . . حدود دو سال بعد از ازدواج مون كورش به دنيا اومد و از همون موقع بيماري هاي مختلف فهيمه هم شروع شد. من مي دونستم زايمان ضعيفش مي كنه اما فكر نمي كردم تا اون حد. در حقيقت يك بيماري نهفته در وجودش بود كه با حاملگي نمايان شد و من با تمام تلاشي كه كردم نتونستم نجاتش بدم. . . كورش هنوز دو سالش تموم نشده بود كه فهيمه از دنيا رفت. در تمام اون مدت خانواده ي ياوري به راستي يار و ياور ما بودند. صبا كه مدام خانه ي ما بود و از كورش مراقبت مي كرد. صنم و مهين هم گاهي مي آمدند. البته فهيمه زمين گير نشده بود اما قادر نبود به تنهايي هم از خود مراقبت كند و هم از كورش. در آن مدت رابطه ي او با صبا آن قدر صميمي شده بود كه گاهي او را خواهر كوچولو صدا مي زد. صبا هم دختري چهارده ساله و عاقل بود مثل يك خاله ي خوب و مهربان مراقب كورش بود. با او بازي مي كرد به او غذا مي داد و او را روي پاهايش مي خواباند. بعد از مرگ فهيمه هم كه وابستگي عجيبي به كورش پيدا كرده و باز هم ما را تنها تگذاشت. . . در آن بحران روحي كه بر اثر مرگ همسرم داشتم وجود صبا و خانواده اش واقعا براي من قوت قلب بود.
- شما با پدر صبا دوست بوديد؟
- اوايل نه. اما بعد از مرگ پدرم خواه نا خواه روابطم با او كه وكيل ما بود بيشتر شد. رفتار صميمانه و خانواده ي گرمش كم كم مرا جذب كرد و به مرور زمان دوستي عميق بين من و نادر به وجود آمد. او حتي از برادران خودش بيشتر به من اعتماد داشت.
- پدربزرگم چرا مرد؟
منصور اندكي مكث كرد. آلبوم بزرگ و سياه را بست و گفت: تصادف كرد.
آني به خوبي متوجه چهره ي گرفته و لحن سرد او بود و احساسش به او مي گفت پدربزرگش يك مرگ عادي نداشته! اما مي دانست منصور توضيح بيشتري در آن مورد نخواهد داد پس سوال ديگري مطرح كرد.
- بعد از مرگ فهيمه چرا با صبا ازدواج نكرديد؟
- اون فقط يك بچه بود.
- وقتي بزرگ شد. . . صبا بيست ساله بود كه عروسي كرد. چرا اون موقع عروسي نكرديد؟
منصور به روي او لبخندي زد و گفت: من يك مرد زن از دست داده بودم با چهل سال سن و يك پسر هشت ساله. . . و صبا دختر جوون و زيبايي بود كه خواستگار از در و ديوار خانه شان بالا مي رفت. . . چطور مي تونستم اينقدر خودخواه باشم. تازه مسئله ي نادر هم در بين بود. اون سال ها به من اعتماد كرده بود و همه من رو به چشم دايي بچه ها مي ديدند. حتي خواستگارهاي صنم و صبا روي من حساسيت جنداني نداشتند و من رو به عنوان دايي و محرم خانواده مي پذيرفتند. . . شرايط خاصي بود. . . من حتي تصور ازدواج با صبا رو هم نمي تونستم بكنم.
- اما دوستش داشتيد.
- هميشه دوستش داشتم اما نه اون طور كه تو فكر مي كني. صبا واقعا يك دختربجه بود و من نمي تونستم اون رو به عنوان همسر خودم قبول كنم. حالا هر چقدر هم كه كورش اون رو دوست داشت و بهش وابسته بود.
- پس به صبا هم گفتي كه باهاش عروسي نمي كني.
- نه. ما هيچ حرفي در اين مورد نزديم. جهانگير به خواستگاري صبا اومد. . . من مي فهميدم كه صبا دچار ترديده. . . حس كرده بود علاقه اش به من خطرناكه. . . اما . . . من نمي تونستم به احساسات خام يك دختر جوون اعتماد كنم . نه به خاطر خودم. به خاطر خودش. . . مي ترسيدم روزي پشيمون بشه كه جووني خودش رو به پاي يك مرد ميان سال ريخته باشه.
- و گذاشتيد اون اشتباه كنه.
- من باهاش صحبت كردم. . . ازش خواستم بيشتر فكر كنه. اما جهانگير اون قدر سماجت به خرج داد تا بالاخره رضايت صبا رو گرفت. البته تيپ و قيافه ي خوب و خوش سر و زبوني جهانگير تاثير بسيار زيادي در جواب مثبت صبا داشت.
بعد آهي كشيد و ادامه داد: در حقيقت رفتار صبا طوري بود كه انگار با زبون بي زبوني مي گفت يا تو يا جهانگير. . . مثل اين كه من بايد انتخاب مي كردم. . . و من ترجيح دادم صبا تجربه ي زندگي با يك مرد جوون رو داشته باشه. . . راستش رفتار عاشقانه ي جهانگير من رو هم فريب داد. . . شايد هم اون موقع واقعا عاشق بود. . . دلم نمي خواد از پدرت بدگويي كنم. . . اما اون واقعا مادرت رو آزار مي داد. اون مي خواست صبا تسليم محض باشه و فقط كارهايي رو انجام بده كه اون صلاح مي دونست. جهانگير صبا رو به شدت تحت فشار مي گذاشت و اين طور كه بعدها فهميدم از هفت روز هفته شش روزش با هم جر و بحث هاي شديد داشتند. حتي چند مرتبه هم كار به جاهاي باريك كشيد.
- يعني چي؟
منصور كه نمي خواست مستقيم و آشكار از رفتارهاي وحشيانه ي جهانگير حرف بزند در لفافه گفت: يعني دعواهاشون شديد شد.
آني با چهره اي در هم رفته و اندك متغير گفت: صبا رو كتك زده. . . اون وقتي خيلي عصباني باشه كتك مي زنه.
منصور به سختي لبخندي زد و گفت: ديگه مهم نيست. حالا همه چيز تموم شده.
- بعدش چي شد؟
- جي چي شد؟
- مي خوام همه چيز رو بدونم.
- صبا تقاضاي طلاق داد. تو سه سالت بود و تا هفت سالگي طبق قانون به مادرت تعلق مي گرفتي. صبا اميدوار بود بعد از اينكه تو هفت ساله شدي جهانگير كوتاه بياد و حضانت تو رو به اون بده. . . من اول حيلي تلاش كردم كار به حدايي نكشه اما. . . اما جهانگير به همه بديبين بود. به خصوص به من كه يك بار به خاطر رفتار بدش با صبا با اون درگير شده بودم. در جريان كارهاي طلاق بوديم كه پدربزرگت فوت كرد. اون موقع فهميديم كه صبا بارداره. . . اوضاع بدي بود. مرگ نادر همه چيز رو به هم ريخت. ديگه هيچ كس دل و دماغ هيچ كاري نداشت و مسئله ي طلاق حتي از ياد خود صبا هم رفت. مرگ پدر واقعا او رو داغدار كرده بود. مهين و صنم هم حال روز خوبي نداشتند. . . اون وضعيت به جهانگير فرصت داد تا كارهاش رو انجام بده و وقتي به خودمون اومديم ديديم تو رو برد به جايي كه هيچ كس نمي دونست. جهانگير و خانواده اش كه سابقه ي بد سياسي هم داشتند ناگهان ناپديد شدند. شوك خبر اون قدر زياد بود كه صبا رو از پا انداخت. بچه سقط شد و خودش هم تا پاي مرگ رفت. . . هنوز گاهي فكر مي كنم چه نيرويي اون روزها اون قدر به من قدرت مي داد كه همه چيز رو كنترل كنم. از طرفي مرگ بهترين دوستم. از طرفي بيماري روحي و جسمي صبا كه گاهي حس مي كردم حتي از كورشم بيشتر دوستش دارم. . . و مثل هميشه رسيدگي به كار مطب و بيمارستان كه گر چه كمترش كرده بودم اما قادر نبودم ازشون دست بكشم. خوشبختانه اقوام صبا دور و بر خانواده ي اون بودند. . . اما من نمي تونستم صبا رو به حال خودش رها كنم. . . پس از مشورت با مهين و عموي بزرگ صبا اون رو خونه ي خودم بردم تا از اون شلوغي و فضاي پر از غم دور باشد. يكي از بهترين پرستارهاي بازنشيته ي بيمارستان مون رو به صورت شبانه روز استخدام كردم و خودم هم مدام به صبا سر مي زدم. حال صبا خيلي خراب بود. . . يك مرتبه با ارزش ترين چيزهاي زندگيش رو از دست داده بود. پدرش، تو ، . . . زندگيش و بچه اي كه در شكم داشت. انگار يك مرتبه تابود شده بود. . . بهش قول دادم تو رو براش پيدا كنم، اما سعي و تلاشم به جايي نرسيد. . . پس وكيل گرفتم تا از راه قانوني و حتي غير قانوني ردي از تو پيدا كنم. اما شما انگار آب شده بوديد و به زمين رفته بوديد. . . صبا روز به روز بدتر مي شد. اون صباي سرزنده و پرهياهو يك مرتبه خاموش و پژمرده شده بود. عزيز ترينم داشت جلوي رويم پرپر مي زد و كاري از دست من بر نمي اومد.
منصور براي چندمين بار هواي درون سينه اش را با صدا بيرون داد. دستي به گردنش كشيد و ادامه داد:
كارش به روانكاو و روان پزشك كشيده شد. من و اطرافيانم هم تمام سعي مون رو مي كرديم كه بهش اميد بديم. حتي يك بار به دروغ گفتم كه ردي از شما توي ايتاليا پيدا كردم . . . بيشتر از دو سال طول كشيد تا اون يك كم رو به راه شد. حالا اون فهميده بود واقعا تنها نيست. . . محبت اطرافيان و اميد به پيدا شدن تو دوباره اون رو سر پا كرد. توي اون مدت وابستگي ما به هم شديد تر از قبل شده بود و خوب مي دونستيم توي اين دنياي بزرگ هيچ كس مناسب تر از ما براي هم پيدا نمي شه. . . اون قدر هم روابط مون صميمانه نزديك شده بود كه حتي اطرافيان منتظر بودند عن قريب خبر ازدواج ما رو بشنوند و بالاخره من از صبا خواستم كنار من و كورش زندگي كنه. ازدواج ما ساده و بي سر و صدا اما با يك دنيا عشق و اميد بود. من به جرات مي تونستم بگم خوشبخت ترين مرد روي زمينم و شايد اگر تو بودي صبا هم همين احساس رو داشت. اما عدم حضور تو هميشه مثل يك سابه ي كم رنگ اما پايدار تو بهترين لحظات زندگي صبا و مسلما زندگي من تاثير داشت. . . ما هنوز دنبال تو بوديم و من هنوز صداي گريه هاي شبانه ي صبا رو كه سعي مي كرد خفه شون كنه مي شنيدم. گاهي شب ها از خواب مي پريد و انگار دچار كابوس شده بود، خودداري از دست مي دادو با گريه و زاري اسم تو رو مي برد و نگران مي شد كه تو در چه حالي هستي؟ چي مي خوري؟ جات راحته؟ باهات خوش رفتاري مي شه؟ بهت محبت مي شه؟ به درس هات رسيدگي مي كنند؟ به درد و دل هات گوش مي كنند؟ . . . و اين نگراني ها با بزرگتر شدن تو بيشتر مي شد.
چشمان منصور از يادآوري دل شوره هاي صبا به اشك نشست لبخندي تلخ بر لب آورد و ادامه داد: روز تولد شانزده سالگيت با غصه گفت اگر دخترم عاشق بشه يا از كسي خوشش بياد. . . با كي مي تونه مشورت كنه. . . نكنه فريب كسي رو بخوره. اون داره وارد حساس ترين سال هاي زندگيش مي شه. . .
نگاه آني به فضاي تاريك و روشن مقابل دوخته و چشمانش غرق اشك شد. بي اختيار لب باز كرد و با صدايي لرزان زمزمه كرد: من هيچ وقت فرصت نكردم عاشق بشم!
منصور با تعجب و اندوه از زير چشم نگاهي به چهره ي غمگين و چشمان براق از اشك او انداخت. مي خواست بپرسد منظورش از فرصت نداشتن چه است؟ اما به جاي آن با لبخند گفت: تو هنوز خيلي جووني و براي عاشق شدن فرصت زيادي داري دخترم.
آني سر به زير انداخت تا چهره ي مغمومش را از منصور پنهان كند. منصور به سمت او چرخيد و دستان سرد و ظريفش را در ميان دست هاي بزرگ و گرم خود فشرد.
-گذشته ديگه تموم شده. اگر امروزت رو خوب بسازي آينده ي خوبي خواهي داشت. صبا در بدترين شرايط زندگي سر پا ايستاد و خودش رو حفظ كرد . . . تو دختر اوني . . . و حالا داري چيزهاي خوب و تازه اي به دست مياري. . . اگر گذشته ات رو ديگران تباه كردند آينده ات رو خودت بساز. همه ي ما هم كمكت مي كنيم. اما اولين قدم رو بايد خودت برداري كه فكر مي كنم برداشتي. . . از نظر من تو با اون دختري كه دو ماه پيش به خونه ي ما اومد خيلي فرق داري. . . خودت چي فكر مي كني؟
آناهيتا شال پشمي اش را بيش تر روي موهاي خيسش كشيد و در حالي كه دندان هايش از شدت سرما به هم مي خورد گفت: حالا دارم فريز مي شم.
راحله به حرف او خنديد. دستش را زير بازوي او انداخت و او را واداشت كه سريع تر حركت كند.
-تا ماشين راهي نمونده، بدو آني.
قدم هاي بعدي را بلندتر و سريع تر برداشتند. راحله دكمه ي ريموت ماشين را زد و هر دو با هيجان خود را درون ماشين انداختند . راحله جيغ كوتاهي از سرما كشيد و ماشين را با دستاني لرزان روشن كرد.
-لباس مون خيلي كمه دختر. فكر كنم هر دو مون سرما بخوريم و حسابي مامان رو عصباني كنيم.
آني بخاري ماشين را روي درجه ي بالاي آن گذاشت و با خنده گفت: اما استخر و سونا عالي بود.
-بايد موهامون رو خشك مي كرديم.
-اون وقت به بيمارستان ديرمي رسيديم.
-آره، ساعت ملاقات تموم مي شد.
وقتي ماشين به حركت درآمد راحله سي دي را درون پخش هل داد. صداي گرم فرهاد فضاي داخل ماشين را دلپذيرتر كرد.
بوي عيدي بوي توت بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره ي نو
بوي خوب جانماز ترمه ي مادربزرگ
آني لبخندي بر لب آورد و گفت: اين ميوزيك رو خيلي دوست دارم.
-آره، من هم همين طور. . . من رو ياد اون وقتايي مي اندازه كه همه خونه ي مامان مهين جمع مي شديم تا سال تحويل بشه. . . يا وقت هايي كه با بچه ها توي حياط يا جلوي در خونه بازي مي كرديم.
آني با اندوهي كم رنگ گفت: من اما اين چيزها يادم نمي آد!. . . فقط شعري رو كه مي خونه دوست دارم. يك جوري مي شم. . . انگار به يه قصه ي قديمي گوش مي كنم.
راحله كه او را درك مي كرد براي تغيير حال او گفت: يادت نره هفته اي سه روز اينجا كلاس داري ها. روزهاي زوج از ساعت 11 تا 15/12 . به ثمره هم مي گم يادت بياندازه. . . گر چه تو شنا رو خيلي خوب بلدي. اميدوارم حوصله ت سر نره.
-شنا هميشه به من آرامش مي ده. تازه مي تونم شناي پروانه هم ياد بگيرم.
-راستي كتاب هايي رو هم كه بهت قول داده بودم برات آوردم. توي صندوق عقبه. . . عمو منصورگفتبه زودي ترتيب ثبت نامت رو توي مدرسه ي بين المللي مي ده. فقط مونده تلاش و پشتكار خودت . . . من كه مطمئنم تو يك ضرب ديپلم مي گيري و راهي دانشگاه مي شي.
آني نگاهش را به خيابان پر برف دوخت و گفت: بعضي وقت ها از اين كه بايد اين جا زندگي كنم يك جورهايي مي ترسم.
راحله در ميان خنده گفت: اين كه ترس نداره. تو اين مدت فارسي ات خيلي بهتر شده مطالعه هم كه داشتي. . . فكرش رو بكن وقتي خاله صبا به هوش بياد ببينه كه تو داري درس مي خوني چه حالي مي شه! در مورد فرهنگ هم بالاخره عادت مي كني نگران نباش.
در بيمارستان منصور مانند اكثر اوقاتي كه فرصتي به دست مي آورد بالاي سر صبا بود. روز قبل همه براي ملاقات صبا رفته بودند و آن روز اتاق، خالي و خلوت بود.
يك هفته از حرف هاي منصور با آني در كتابخانه مي گذشت. درست صبح روز بعد از آن شب،آني به سراغ دكتر هوشمند رفته بود و با بي قراري خواستار صحبت با او شده بود. دكتر هوشمند متعجب و خوشحال از اينكه بالاخره اومي خواهد حرف هاي مهمش را بگويد با بيمارش تماس گرفته و وقت او را به روز ديگري موكول كرد. فرصت غنيمت بود و دكتر مي خواست تا آني پشيمان نشده حرف هاي او را بشنود. به محض اين كه در اتاق تنها شدند آني بي آن كه فرصتي به دكتر بدهد با حالتي منقلب و پريشان انگار كه مي خواهد نزد كشيشي اعتراف به گناه كند، شروع به حرف زدن كرد.
از ديشب تا حالا نخوابيدم . . . فقط فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. . .
دكتر هوشمند به چشمان متورم و سرخ او نگاه كرد و با صبوري منتظر بقيه ي حرف هاي او شد.
-هفت، هشت سالم بود. . . دوست بابام خونه ي ما مي اومد و مي رفت. بابا به اون اعتماد داشت. خيلي اعتماد داشت. اما اون عوضي. . . اون عوضي آشغال من رو اذيت مي كرد. هروقت، هر جا و هر جوري كه مي تونست به من دست مي زد. من ازش مي ترسيدم. از چشماش، از لبخندش. اون نشون مي داد من رو نوازش مي كنه و با من مهربونه اما من مي فهميدم داره كار بدي مي كنه. . . وقتي مي ديدمش حالم بد مي شد. تمام تنم مي لرزيد. . . به بابا مي گفتم از دوستش خوشم نمي ياد اما اون من رو دعوا مي كرد. مامان ژانت هم نمي فهميد. . . وقتي بزرگ هم شدم اون كار خودش رو مي كرد. توي دبيرستان اگر پسري مي خواست به من نزديك بشه رفتار بدي نشون مي دادم. همه مسخره ام مي كردند. اول نمي دونستم چه طوري بايد خودم رو كنترل كنم اما كم كم ياد گرفتم كاري نكنم تا بهم بخندند . يك جوري خودم رو كنار كشيدم كه نفهمند من چقدر از اين كه بهم دست يزنند بردم مي ياد.
حالا آني تقريبا به گريه افتاده بود.
-يك بار دوست بابا رفتارش خيلي بدتر شد. من اون رو زدم. بعد هم به بابا گفتم دوست آشغالش رو از من دور كنه . . . بابا از اون طرف داري كرد و گفت من از بچگي از اون بدم مي اومد و حالا مي خوام با دروغ هاي بي خودي بگم دوستش آدم بدي يه . . .
مكثي كرد. سرش را به زير انداخت و زمزمه كرد: من يك كم دروغ گو شده بودم. يك دروغ هايي مي گفتم كه بابا از جسيكا بدش بياد يا مامان ژانت رو نفرسته خونه ي سالمندان. . .
باز هم سكوت و باز هم انتظار آرام دكتر براي شنيدن باقي حرف ها. او نمي فهميد چه چيزي باعث شده تا آني كم حرفي كه بايد به سختي حرف را از دهانش بيرون مي كشيد، آن روز چنان مشتاق حرف زدن شده!
-مي دونم تقصير خودم هم بود. اگر من اون دروغ ها رو نمي گفتم بابا حرف هام رو قبول مي كرد. . . اما اون موقع خيلي ناراحت و عصباني شدم كه بابا باور نكرد. . . ولي . . . ولي اون بايد دقت مي كرد. تازه يك بار وقتي با دوست بابا بد رفتاري كردم اون گفت چند سال قبل وقتي تصادف كردم خون آلوده به HIV به من زده بودند و من ايدز دارم اما غير از بابا و اون كسي نمي دونه بعد گفت چون خودش هم ايدز داره ما مي تونيم راحت با هم باشيم! بابا دوستش رو بيشتر از من دوست داشت. . . ازش متنفر بودم. . . از ددي، جسيكا، دني، دوستام. . . از همه . . . وقتي در مورد ايدز با بابا حرف مي زدم فقط خنديد و مسخره ام كرد. جواب درست به من نداد. من چند ماه عذاب كشيدم تا فهميدم همه چيز دروغ بوده . ديگه فقط با ريموند بودم. . . از اون هم زياد خوشم نمي اومد. . . اما فقط اون نمي خواست به من دست بزنه و هميشه كنارم مي موند. . . با من دعوا نمي كرد. . . بحث نمي كرد. . . نصيحتي نمي كرد. . . وقتي مامان ژانت مرد بابا خواست من برم پيش اون ها . . . اوه ماي گاد! اين وحشتناك بود! زندگي با جسيكا . . . با اون دوست هاي عوضي بابا و جسيكا. . . با دنيِ . . . من نمي تونستم . . . فهميدم بابا با همون دوست عوضي اش قاچاق اسلحه مي كنند. براي همين هم يك مرتبه بابا اون قدر پول به دست آورد. بابا بايد مجازات مي شد. چون دخترش رو دوست نداشت. . . چون يك باباي بد و بي . . . بي . . .
-بي توجه!
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .