- بازدید : (197)
-آها! بي توجه بود. . . چون من رو به خاطر جسيكا و دوستش كتك زد. . . يك مرتبه من چاقو برداشتم . بهش گفتم بايد حرف هام رو قبول كنه. حالم خوب نبود. . . با ريموند توي فرناند بار كلي مشروب خورده بوديم . . . من عادت نداشتم. زياد مشروب نمي خوردم هيچ وقت. . .
آني تقريبا مي لرزيد. در ميان جمله هاي خود كلمه هاي انگليسي نيز به كار مي برد و بريده بريده و گريان حرف مي زد.
آني تقريبا مي لرزيد. در ميان جمله هاي خود كلمه هاي انگليسي نيز به كار مي برد و بريده بريده و گريان حرف مي زد.
- بابا وقتي چاقو ديد خنديد. . . فكر كنم اون هم خورده بود . . . گفت اگر بخوام بميرم اون كمكم مي كنه . . . چاقو توي دست خودم بود . . . وقتي فرو شد توي شكمم . . . اون اين كار رو كرد اما با دست هاي من . . . دستش رو گذاشته بود روي دست من. . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي ترسيده بودم . . . خيلي بدبخت بودم . . . خيلي . . .
ناگهان نگاه خيسش را به چشمان پر از اشك دكتر دوخت و ناليد: چند نفر توي دنيا به وسيله ي باباي خودشون كشته مي شوند؟! حتما خيلي كمه . . . خيلي كم . . . چرا من؟! چرا من بايد؟! وقتي چاقوبهم زد فكر نكردم دارم مي ميرم . . . فكر كردم چرا بايد اين طوري بميرم؟! اما نمردم. خوب شدم . . . زخم شكم خوب شد اما زخم قلبم نه. . . بيشتر ازش متنفر شدم. . . اون موقع وقت مجازات شد!
آني دست از گريه كشيد و با جهره اي خشمگين و پر از نفرت به سخن گفتن ادامه داد.
- ريموند كمكم كرد يكي از آدم هاي خلاف كار رو انتخاب كرديم. اون با ما كار كرد. من چيزهاي زيادي از كارهاي بابا مي دونستم. با دوربين موبايلم كه يك گوشه اي قايم كرده بودم رمز گاو صندوق رو فهميدم. من خودم رو آروم و خوب به بابا و به همه نشون مي دادم جون مي خواستم راحت تر توي خونه برم. بابا جواهرات زيبايي توي گاو صندوق داشت. . . يك شب كه اون ها ميهماني بودند پيشخدمت رو مرخص كردم و باكمك اون مرد و ريموند گاو صندوق را خالي كرديم . من مي تونستم كاري بكنم كه فكر كنند دزدي كار من نبوده . امامن مي خواستم بابا درد بكشه و همون قدر احساس بدبختي كنه كه وقتي . . . من رو مي خواست بكشه من احساس بدبختي كردم! . . . همه چيز برنامه داشت. ما نقشه ي خوبي داشتيم. من به مكزيك رفتم. ريموند از خيلي وقت پيش مي خواست بره لندن يا كانادا درس بخونه. . . پدر و مادرش كانادا بودند. ريموند رفت كانادا . بعد اومد مكزيك پيش من. . . ما جواهرات رو به خيريه داديم و پولي روكه توي گاو صندوق بود براي خودمون برداشتيم. . . براي مسافرت. . . براي اون دزد خلافكار. . . البته اون يك تكه جواهر هم برداشت و توي فرار به من كمك كرد. من اومدم ايران. . . اومدم مادرم رو ببينم. . . بابا گفته بود اون عاشق مرد ديگه اي شده و من رو نخواسته . . . برگشتم تا اون هم مجازات بشه. . . من ديدم خوشحال و خوشبختي يه. . . خانواده داره . . . بجه داره .. . بچه هاش رو دوست داره . . . ازش بدم اومد . . . اما . . . نمي دونم چرا نتونستم . . . يك كم سعي كردم . . . اما نشد. من دختر بدي نيستم . . . شابد هم باشم . . . اما نمي خوام صبا بميره. . . نمي خوام . . . من . . . نمي دونستم اون بدون من زياد خوشبخت نبوده . . . من نمي خوام . . .
آنيتا دوباره به گريه افتاد. گريه اي كه كم كم به هق هق بدل شد. دكتر هوشمند كه اشك هايش روان بود او را در آغوش گرفت و به خود فشرد. كمي كه دختر را آرام كرد زير گوشش گفت: حالا تو فهميدي كه اين جا همه دوستت دارند و به خاطر تو خيلي كارها انجام مي دهند . . . اين خيلي خوبه آني. شانس به تو رو آورده . خداوند راه خوشبختي رو به تو نشون داده . نبايد فرصت رو از دست بدي عزيزم.
دكتر هوشمند نيم ساعت ديگر آني را پيش خودش نگه داشت. اما ديگر حرفي نزد و فقط سعي داشت به او آرامش دهد. هنگام خداحافظي قرار ديگري براي روز بعد گذاشت. دكتر ديگر كاملا اميد به بهبود آن دختر رنج كشيده و تنها داشت. مي دانست غير از آن دانسته ها، چيز ديگري آني را تحريك مي كند هر چه زودتر سلامت كامل روحي را به دست بياورد . واضح بود دختري كه هميشه فكر مي كرده مطرود و مورد بي مهري بوده حالا كه مي بيند اطرافيان بي غرض و بدون نيت سوء به او محبت مي كنند و دوستش دارند، بخواهد طعم يك زندگي متفاوت را با احساسات متفاوت بجشد. احساساتي به دور از نفرت و خشم. دكتر هوشممد او را ترغيب كرد در يك كلاس ورزش ثبت نام كند و در مورد ادامه ي تحصيلش در ايران اقدام كند. آن مسئله را با منصور نيز در ميان گذاشت و بي آن كه از جزئيات سرگذشت آناهيتا حرفي به ميان آورد توضيح داد كه آن دختر سختي هاي فراواني متحمل شده و به خاطر همان ها از ابتدا از همه و به خصوص منصور دوست ميان سال پدر صبا محسوب مي شده مي توانسته تمام خصوصيات دوست پدر خودش را داشته باشد، بيزار بوده.
با ورود آنيتا و راحله، منصور اتاق را ترك كرد تا آن جا زياد شلوغ نباشد. راحله هم كمي ماند و بعد آني را با مادرش تنها گذاشت. آني به چهره ي خاموش و بي حركت مادر نگاه كرد. او حالا دست احساسش را باز گذاشته بود كه تا هر جا مي خواهد برود! ديگر سعي نمي كرد از مادرش متنفر باشد. . . حتي حس مي كرد او را دوست دارد و منظر است وقتي او بيدار شد به او بگويد چه اجساسي در موردش پيدا كرده. او نياز داشت به صبا گويد چقدر كمبودش را احساس مي كرده و چقدر دل تنگش بوده. دست مادر را ميان دستانش فشرد و براي اولين مرتبه او را با آن چه لايقش بود ناميد: مامان! مامان ِ خوبم . . .
حتي خودش هم از به زبان آوردن آن كلمه ي مقدس هيجان زده شده بود. چشمانش پر از اشك شد و زمزمه كرد : زودتر بيدار شو مامان . . . من بيشتر از همه منتظر تو هستم. . . مي دونم تو هم دوست داري من رو خوشحال ببيني. . . پس عجله كن.
وقتي به خانه برگشت ساعت از هفت شب مي گذشت. منصور و كورش هنوز خانه نيامده بودند. منصور گفته بود دير وقت به خانه باز خواهد گشت و خواسته بود شام را بدون او صرف كنند. انگار او هر روز بي تاب تر از روز قبل مي شد. اما كورش دير كرده بود. او در نهايت قبل از ساعت هفت در خانه بود اما آن شب . . . يك ساعت ديگر هم گذشت. حالا عفيفه خانم و ثمره هم مانند آني چشم انتظار بودند. ثمره چند مرتبه شماره ي همراه او را گرفت اما تماس برقرار نشد. آني گفت: شايد با دوستانش باشد. ثمره گفت: اگر با دوستاش بود زنگ مي زد خبر مي داد. تا حالا سابقه نداشته كورش ما رو بي خبر بگذاره.
آني گوشي تلفن را از دست ثمره گرفت تا خودش شماره بگيرد. نيم ساعت ديگر گذشت. ثمره خواست با نويد تماس بگيرد كه صداي زنگ در هر سه از جا پراند. ثمره با سرعت به سمت آيفون دويد، در را باز كرد و در همان حال با غرولند گفت: كورش بايد توضيح بده! يعني چي كه ما رو اين قدر نگران مي كنه. . . اِ . . . پس چرا ماشين رو نمي ياره تو؟
هنوز حرف به طور كامل از دهانش خارج نشده بود كه كورش با چهره اي خون آلود از در وارد شد. با ديدن او ثمره جيغ كوتاهي كشيد و عفيفه خانم و آني هم كه جلوي در آمده بودند، وحشت زده به او خيره شدند. آني حس مي كرد چيزي در درونش خالي شده و پاهايش قدرت حركت ندارد. كورش لبخند زد و با دستمالي كه دستش بود كمي صورتش را پاك كرد.
- طوري نيست. نترسيد. يك تصادف كوچك بود! بابا الآن درستش مي كند.
عفيفه خانم با چهره ي نگران كمي نزديكش شد تا زخم را نگاه كند.
- نگران نباشيد،فقط يك خراشه.
و نگاهش به ناگاه به چهره ي بير نگ و چشمان پر از اشك آني دوخته شد كه نگاهش مي كرد. در چشمان آني چيزي جز يك نگراني ساده نديد.
عفيفه خانم از كورش خواست همراهش به دستشويي برود تا زخمش را آرام بشويد.
- خودم مي رم. طوري نشده كه.
از كنار آني عبور كرد و وارد دستشويي شد. زخمش را با احتياط شست. ثمره مقدار زيادي پنبه به دستش داد. زخم هنوز خونريزي داشت و اين همه را نگران تر مي كرد. ثمره با بغض گفت: شايد بخيه بخواد.
- بابا هر كاري لازم باشه مي كنه.
- بابا امشب خيلي دير مياد.
آني براي نخستين بار پس از ورود كورش لب باز كرد.
- تماس بگير زودتر بياد.
صدايش مي لرزيد چشمانش هنوز نم ناك بود.
كورش ژاكت خوني اش را درآورد و گوشه ي حمام انداخت بعد روي كاناپه دراز كشيد. هنوز پنبه ها را روي پيشاني اش نگه داشته بود. بالاخره منصور آمد، زخم را ديد و پانسمان كرد. به نظر او احتياجي به بخيه نبود. چند ساعت بعد همه پس از خوردن شامي سبك در اتاق هاي خود به خواب رفته بودند. همه به غير از آني. او به ياد احساسي بود كه هنگام ورورد كورش با سر و رويي خونين، در وجودش كشف كرده بود . از تصور اينكه او درد مي كشيد و ممكن بود بود اتفاق بدي برايش افتاده باشد نزديك بود نفسش بالا نيايد!
با خود فكر كرد يعني الآن كورش راحت است؟ درد ندارد؟ شايد سرش گيج برود! شايد بد خواب شده باشد. شايد دوباره خون ريزي كرده باشد و خودش در خواب متوجه نشود. با پريشاني جلوي پنجره ي اتاقش رفت. آسمان صاف بود، با ديدن ستاره ها و ماه درخشان دلش كمي گرم شد. اما هنوز نگران كورش بود. دلش مي خواست آن ديوارهاي ما بين شان وجود نداشت تا او به راحتي تا صبح بر بالينش مي نشست و مراقبش مي شد. آن فكر بي قرارترش كرد. حس كرد ديگر آن اتاق گنجايش روح نا آرامش را ندارد! به آرامي از اتاق خارج شد و پاورچين، پاورچين به سمت اتاق كورش رفت. اول كمي گوش ايستاد و وقتي مطمئن شد سكوت مطلق در اتاق حاكم است، بي صدا دستگيره را پايين كشيد و وارد اتاق شد. در را پشت سرش طوري بست كه موقع برگشت احتياجي به پايين كشيدن دستگيره نباشد. تاريكي اتاق با پرتو كم رنگ نور ماه كمتر شده و او مي توانست چهره ي غرق در خواب كورش را تشخيص دهد. پانسمان سفيد روي پيشاني نيز به خوبي مشخص بود و دل دختر را به درد مي آورد. اي كاش مي توانست تا صبح تماشايش كند. خودش هم نمي دانست از چه وقت آن مرد برايش چنان عزيز شده. شايد تا آن لحظه خودش هم نمي دانست اصلا احساسي به او داشته باشد! اما آن شب وقتي چهره ي خون آلود كورش را ديد فهميد كه تحمل كوچك ترين رنج او را ندارد. چند دقيقه اي همان جا ايستاد و نگاهش كرد و وقتي مطمئن شد او راحت به خواب رفته و مشكلي ندارد با جسارت خم شده روي پانسمان را به نرمي بوسيد و در حالي كه قلبش از شدت هيجان نزديك بود در سينه بايستد خود را عقب كشيد و از اتاق خارج شد. او نفهميد كه كورش بيدار بوده و حضورش چقدر پريشانش كرده!
صداي بلند انواع و اقسام موسيقي از انواع و اقسام ماشين ها بيرون مي آمد. آني هيجان زده در پاترول را باز كرد و بيرون پريد. از ديدن آن همه اسكي باز و پيست بزرگ رو به رويش به وجد آمده بود.
- اوه! اين عالي يه!
راحله كنارش ايستاد و گفت: خيلي شلوغه. . .
نويد كه همراه كورش چوب هاي اسكي را از در عقب خارج مي كرد فرياد زد: آهاي دخترا خسته نشين يه وقت.
آني با سرعت به سمت نويد رفت و چوب هاي خود را پايين آورد. مي خواست كفش هاي اسكي اش را بردارد كه كورش خم شد و آن ها را برايش پايين گذاشت. بعد وسايل ثمره را به خودش داد. ثمره كلاه قرمزش را كمي عقب داد و گفت: خوبه! هوا آفتابي يه.
همه مشغول آماده شدن بودند كه ارسطو و اديسه همراه دو دختر ديگر خندان و پر سر و صدا به آنها نزديك شدند. يكي از دخترها كه آرايش عجيبي روي صورت داشت رو به كورش گفت: واي كه چقدر آروم رانندگي مي كني! حوصله مون سر رفت . . .
كورش بي توجه به حالت شوخ و خندان او گفت: تو اين جاده نبايد سريع تر از اين حركت كرد . . . شما مي تونستيد تندتر بريد.
ارسطوگفت: دست فرمون ناناز حرف نداره. منتها نخواست شما رو گم كنه.
همه در حالي كه خوش و بش مي كردند به سمت پيست راه افتادند. وقتي همه از تله اسكي ها پايين پريدند رامين با سرخوشي هواي درون ريه ها را بيرون فرستاد و گفت: فكر كنم دو سالي بود براي اسكي نيومده بودم.
راحله با لبخند گفت: اين رو از آني داري رامين.
همه در حال حركت بودند و رامين و آني و راحله و كورش كمي جلوتر از همه راه مي رفتند. كورش گفت: وقتي از آني شنيدم اسكي رو خوب بلده خيلي خوشحال شدم. انگار تازه يادم اومد زمستون شده و آبعلي مي چسبه.
راحله بي اختيار چهره در هم كشيد. ثمره خود را به آن ها رساند و گفت: پس كي شروع مي كنيم؟ . . . كورش تو قول دادي بهم اسكي كردن ياد بدي.
- باشه. باشه . . . بگذار اول يه دوري بزنم بعد.
آني گفت: من مي خوام تا پايين يك ضرب برم.
رامين متحير گفت: نبايد تنها بري. . . ممكنه گم بشي.
كورش گفت: من باهاش مي رم. ما از اول هم قرار يك مسابقه رو گذاشته بوديم.
آني چشمان سبز عسلي اش را به طرر خيره كننده اي در نور آفتاب مي درخشيد تنگ كرد و به كورش دوخت.
- من از تو مي برم. . . من از ده سالگي اسكي كردم.
- من هم از بيست سالگي. تقريبا به يك اندازه تجربه داريم. پس خيلي به خودن نناز.
رامين با خنده گفت: ناناز كه اوناهاش!
و به ناناز كه كمي عقب تر از آن ها مي آمد اشاره كرد. همه خنديدند و كورش گفت: از شوخي گذشته چطوره تو و راحله هم بياييد. ديگه شما دو تا هم راه افتاديد. راحله كه هنوز كمي دمغ به نظر مي رسيدگفت: نه من هنوز آمادگي ندارم. بايد اول يك كم تمرين كنم.
رامين گفت: من هم مي ترسم بابا. بهتره فعلا از بچه ها جدا نشم.
بالاخره كورش و آني از بقيه جدا شدند و جايي را براي شروع پيدا كردند. كورش گفت: مسير رو اوريب مي ريم و آروم. بهتره اول با اين جا آشنا بشي.
آني پرسيد: اوريب يعني چي؟
- اوريب يعني مايل، كج .
- خب بايد كج بريم.
- آره. اما منظور من خيلي كجه.بهتره سرعت مون كم باشه. يادت نره تو دست من امانتي.
- اوه! كورش پس مسابقه چي؟
- آخرين دور رو مسابقه مي گذاريم. فعلا مي خوام ببينم چقدر واردي!
آني كه حس مي كرد كورش او را دست كم گرفته و مثل بچه ها با او رفتار مي كند با شيطنت گفت: من به تو ثابت مي كنم چقدر عالي هستم.
و قبل از اين كه كورش بتواند عكس الملي نشان دهد مانند برق از جلوي چشمانش ليز خورد. كورش در حالي كه با حيرت سعي مي كرد او را دنبال كند فرياد اعصاب خردكن ارسطو را شنيد كه مي گفت: دمت گرم آني! اي ول دختر! خوب قالش گذاشتي! يوهو! يوهو!
چشم هاي نگران كورش از پشت عينك اسكي با دقت آني را كه چندين متر جلوتر از او مي رفت تعقيب مي كرد. لباس سپيد و سبز او گاهي در ميان برف ها از نظرش محو مي شد و او را به دلهره مي انداخت. كورش مسيرش را صاف تر كرد تا سرعتش را افزايش دهد. آني هم چنان نيم دايره هايي زيبا پشت سر خود به جا مي گذاشت و با مهارت تپه را پايين مي رفت. كورش در دل او را تحسين مي كرد اما نمي خواست از او عقب بماند. حالت پسربچه اي را داشت كه مي خواهد به دختري ثابت كند از او بهتر است!
وقتي مسير هموار شد هر دو تقريبا هم زمان عزم ايستادن كردند كه آني در حركتي غافلگيرانه جلوي كورش پيچيد، مقابلش ايستاد و در حالي كه چهره اش از شدت خوشحالي و سوز برف كاملا سرخ شده بود فرياد زد: I won!
كورش با حرص خنديد، با چوب دستي اش به بازوي او زد و گفت: yes, you won ولي با جرزني!
- با چي؟
- با تقلب! جر زني . . . و حقه بازي و . . . كلك . . . و . . .
هر دو به خنده افتادند. آني لحظه اي فراموش كرد چوب اسكي به پا دارد خواست قدمي به سمت كورش بردارد كه يك چوب روي چوب ديگر رفت و او از پهلو به حالت مضحكي روي برف ها افتاد. صداي خنده ي كورش در ميان قهقهه ي آني گم شد. او از حالت خود چنان به خنده افتاده بودكه نمي توانست از روي زمين بلند شود.كورش سعي كرد كمكش كند. اما آني دست بردار نبود. خودش نمي دانست يه مدتي است كه آن گونه از ته دل نخنديده. كورش هم براي اولين بار بود صداي خنده ي او را مي شنيد. او مي ديد كه لبخندهاي كج و زوركي كم كم تبديل به لبخندهاي آرام و خنده هاي بي صدا شده و حالا انگار بمب خنده هاي فرو خورده در وجود آني منفجر شده بود و او با تمام وجود مي خنديد.
كم كم به ريسه رفتن مي افتاد كه كورش با قدرت تمام او را از روي زمين بلند كرد و مقابل خودش ايستاند. اشك از چشمان آني سرازير شده و آثار خنده تمام صورتش را پوشانده بود. كمي كه آرام گرفت گفت: اوه! كورش . . . خيلي عالي بود.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .