- بازدید : (338)
- سه سوت!
کورش متعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: این رو تازه یاد گرفتی.
- آها! سه سوت ردیفه یعنی خیلی زود آماده می شه!
کورش با خونسردی دستش را به سمت ارسطو دراز کرد و گفت: ممنون ارسطو جان.اگر بابا بفهمه توی زحمت افتادی ناراحت می شه.من خودم امشب درستش می کنم.
- برای من زحمتی نیست.اما فکر کنم برای تو سخت باشه به این سرعت سیم کارت صفر پیدا کنی.
- اعتباریش رو می شه جور کرد.
ارسطو با استیصال نگاهی به آناهیتا که خونسرد ایستاده بود و تماشایشان می کرد انداخت و بعد با طمأنینه گوشی را از جیبش در آورد و در دست کورش گذاشت.
- خوشحال می شدم کاری انجام بدم.
- ممنون.راضی به زحمت نیستیم.
سپس رو به آناهیتا ادامه داد: راستی دایی نوید کارت داشت. می خواست چند تا عکس با هم بندازیم.
وقتی آناهیتا از آنها دور می شد ارسطو زیر لب طوری که کورش بشنود زمزمه کرد «ما که شانس نداشتیم از این خواهرها نصیبمون بشه!» و قبل از اینکه کورش بتواند حتی نگاه غضبناک خود را به او بیاندازد،به سمت پدرش رفت.
شب از نیمه گذشته بود که آخرین میهمانان یعنی خانواده خاله صنم آنجا را ترک کردند.آناهیتا با گفتن این که بسیار خسته است زودتر از همه به سمت اتاقش می رفت که کورش صدایش زد.او ایستاد.کورش گوشی را به سمتش گرفت و گفت: تا شنبه با این سیم کارت سر کن این خط مربوط به کارمه.تا شنبه مزاحم نداری.شنبه اول وقت برات یک سیم کارت نو تهیه می کنم.
- مهم نیست.من کار مهمی ندارم.
- مگه نگفته بودی همین امشب لازم داری.
- آره! ولی حالا پشیمون شدم.
- پس نمی خوای؟
- خوب حالا که آوردی اشکالی نداره ... ممنون.
دست به سمت گوشی برد.کورش لحظه ای گوشی را نگه داشت و گفت: از این به بعد هر کاری داشتی فقط به خودمون بگو.دلیلی نداره از غریبه ها کمک بخوای.
- اما اون فامیل من بود.
- فامیل دور.
- مگه اون نوه خاله شهین نیست؟! پس بر عکس تو با من از یک خونه !
گوشی را از دست شل شده کورش بیرون کشید و با پوزخندی به سمت پله ها رفت.کورش شوکه شده بود و فقط خوشحال بود کسی آن اطراف نبود که حرفهای آناهیتا را بشنود.
کم کم داشت کلافه می شد که صدای آرام آناهیتا را شنید.صدا چندان واضح نبود و هنگامیکه سرش را کمی نزدیک پنجره اتاق می برد ناگهان پنجره باز شد.کورش با سرعت،اما بی سر و صدا خود را عقب کشید و نیمی از تنش را داخل اتاق کار پنهان کرد.با وجودیکه ترسیده بود،اما خوشحال بود که آناهیتا پنجره را باز کرده.او نمی توانست چهره مضطرب دختر را ببیند که برای راحت تر صحبت کردن پنجره را باز کرده و می ترسد کسی از پشت در صدایش را بشنود!
- اَلو! الو ... هتل آزادی؟ ... هتل آزادی ...؟ اوه آقا من نمی تونم بلندتر حرف بزنم ... صدام گرفته! ... بله ... بله ... لطفاً آقای ریموند ریچاردسون صحبت کنند ... ریموند ریچاردسون.اره ... بله ... درسته ...ممنون،صبر می کنم ...
کورش حس ی کرد کم کم تنفسش صدا دار می شود و می ترسید آناهیتا متوجه او شود.بی صدا نفسش را بیرون داد و سعی کرد بر هیجان خود غالب شود.هرگز آن گونه جاسوسی کسی را نکرده بود و از کودکی از بازی قایم باشک خوشش نمی آمد.اما حالا مجبور بود مانند دزدها یا برادرهای شکاکِ بی فرهنگی که همیشه مایه خنده اش بودند،استراق سمع کند.
بالاخره پس از لحظاتی صدای آشنای آناهیتا شنیده شد.اما آهسته تر از قبل. مشخص بود بخاطر مشکوک نشدن متصدی هتل مجبور بود کمی بلند حرف بزدن و حالا که شخص مورد نظرش پشت خط بود دلیلی برای بی احتیاطی نداشت. با لهجه غلیط امریکائی شروع به حرف زدن کرد و به دلیل صدای آهسته اش،کورش فقط چند کلمه بی اهمیت را تشخیص داد که به دردش نمی خورد.
مکالمه کوتاه و هیجان زده بود و قبل از اینکه کورش بتواند سرش را کمی جلوتر ببرد،تماس قطع شد.خواست کمی دیگر صبر کند تا شاید او تماس دیگری بگیرد اما با بسته شدن پنجره مطمئن شد دیگر تماسی در کار نخواهد بود.
قدمی به عقب گذاشت و خیلی آهسته در بالکن را بست.باید کمی صبر می کرد تا او بخواب رود،بعد به اتاق خودش می رفت.نمی توانست با زود ترک کردن اتاق ریسک کند.پالتواش را روی میز گذاشت به آرامی روی صندلی بزرگ چرمی نشست و پاهایش را روی میز کار پدر دراز کرد و به فکر فرو رفت.
"ریموند ریچاردسون چه کسی است؟ یعنی آناهیتا همراه دوست پسرش به ایران آمده؟ شاید با او وعده ملاقات می گذاشت! شاید هم فعلا فقط خبر سلامتی اش را به او داده! آناهیتا دختر راحتی است.چرا از وجود دوست پسرش حرفی نزده؟! شاید ترسیده صبا سرزنشش کند.شاید اول می خواسته ما را محک بزند بعد دوست پسرش را رو کند."
کورش حس می کرد حال خوبی ندارد.سعی می کرد خوش بین باشد اما احساس خوبی نسبت به آناهیتا نداشت.با برداشتن کتابی سعی می کرد حواس خود را پرت کند و دیگر به دختر مرموزی که در اتاق کناری خوابیده بود فکر نکند.خواب به کلی از سرش پریده بود و افکارش مدام بین مطالب کتاب و بررسی شخصیت آناهیتا در نوسان بود.نفهمید چه مدت است که چشم به صفحات کتاب سینوهه دوخته که با صدای ناله ای سر بلند کرد.
به ساعت مچی اش نگاه کرد.ساعت نزدیک چهار بامداد بود! لحظه ای فکر کرد صدای گریه بوده اما با شنیدن دوباره ناله از پشت میز بیرون آمد و از اتاق خارج شد.حالا صدای ناله ها پیاپی از حنجره آناهیتا بیرون می آمد و او مستأصل پشت در ایستاده بود و نمی دانست چه کار کند.وقتی صدای ناله ها با جیغ کوتاهی به نفس نفس زدنهای شدید بدل شد،درنگ را جایز ندانست و بدون در زدن وارد اتاق شد.
در فضای تاریک اتاق بدن لرزان آناهیتا را تشخیص داد که روی تخت نشسته و به حالت وحشتناکی نفس نفس می زند.چند قدم به او نزدیک شد و با صدایی آهسته و مرتعش گفت: آنی! حالت خوبه؟
آناهیتا که انگار تازه متوجه او شده بوده،با وحشت جیغ کوتاهی کشید و پتو را به دور خود پیچید.
کورش دیگر جلوتر نرفت و با لحنی تسلی بخش و آرام گفت: منم کورش! نترس ... انگار خواب بدی دیدی ...آروم باش.
وقتی آناهیتا به گریه افتاد،کورش به خود جرأت داد و به تخت نزدیکتر شد.از پارچ روی تخت کمی آب درون لیوان ریخت و به سمت او گرفت.
- بیا یک کم اب بخور.آرومت می کنه ... تو نباید بترسی فقط خواب دیدی ... بیا ...
دست لرزان آناهیتا لیوان آب را می گرفت که صبا سراسیمه وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. با مشاهده دخترش که گریان پتو را دور خود پیچیده بود و گوشه تخت مچاله شده بود و کورش که با رنگی پریده لیوان آبی به او می داد وحشت زده پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
کورش سعی کرد خونسرد باشد.
- طوری نیست! آنیتا خواب بدی دیده ... من داشتم می رفتم دستشویی که صدای ناله اش رو شنیدم.
با ورود منصور به اتاق،کورش مجبور شد دوباره توضیح دهد.صبا با سرعت به سمت آناهیتا که کمی آرامتر شده بود رفت . کنارش نشست،دستش را میان دستان خود گرفت و گفت: چی شده عزیزم؟ چه خوابی اینقدر تو رو پریشون کرده؟
آناهیتا سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره چشمانش پر از اشک شد.حالا دیگر از آن همه سردی و غرور در چهره اش نشانی نبود.او مانند دختر بچه ای بود با صورتی خیس از اشک و موهای پریشان که چهره معصومانه و ظریفش را قاب گرفته بود.
صبا مصرانه پرسید: قبل از خواب به چیز ناراحت کننده ای فکر می کردی؟
منصور و کورش با چهره هایی گرفته و ناراحت خواستند از اتاق خارج شوند که صدای لرزان آناهیتا قدمهایشان را سست کرد.
- شما باید به من کمک کنید! ... شما باید من رو نجات بدید!
صبا به زحمت آب دهانش را فرو داد و در حالیکه تلاش می کرد لحنش در احدامکان اطمینان بخش و آرام باشد گفت: به من اعتماد کن.من مادرتم و می خوام تو جریان رو درست برام تعریف کنی ... به من بگو از چی باید تورو نجات بدیم؟!
- از پدرم!
دهان صبا نیمه باز ماند و نگاه منصور و کورش در صورت بی رنگ آناهیتا خشک شد.
صبا که انگار برای ادای هر کلمه زجر می کشید گفت: پدرت تو رو اذیت کرده؟
آنیتا نگاهی مضطربانه به دو مردی که در اتاق ایستاده بودند انداخت و گفت: می شه یک لحظه پشت به من کنید؟!
منصور دستی به چانه اش کشید و گفت: ما شما رو تنها می ذاریم تا راحتتر باشید.
با خروج آنها آناهیتا پتو را کنار زد و پیراهن خواب پشمی اش را بالا کشید. صبا با دیدن بریدگی روی شکم او حیرت زده پرسید: این چیه؟
صدای آناهیتا باز هم لرزان و بغض آلود شد.
- می خواست منو بکشه ... با چاقو!
صبا حس کرد سرش در حال انفجار است.دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نکشد.چشمانش جای بریدگی را که به اندازه نیم وجب روی شکم،نزدیک به پهلوی او وجود داشت با ناباوری می نگریست و آرزو می کرد همان دم جهانگیر آنجا بود تا با دستهای خودش او را خفه می کرد!
آناهیتا پیراهن را پایین داد.نفس بلند مقطعی کشید و گفت: من از زن بابا خوشم نیومده بود ... اون یک هیولاست!
پسرش هم مثل خودش یک هیولای کوچیک بد جنسه! بابا می خواست بعد از مردن مامی ژانت من با اونها زندگی کنم ... حتی فکر کردن به اون وحشتناک بود! مامی ژانت گفت من می تونم تو خونه اون بمونم.اما بابا اجازه نداد ... ما با هم دعوا کردیم.بهش گفتم از جسی و دنیل متنفرم ... بابا دیوونه شد ...خواستم فرار کنم...با چاقو منو زد ... اوه ... باور نکردنی بود! وقتی مامی مرد من صبر کردم ... نقشه کشیدم ... می خواستم بیام دنبال تو ...من فرار کردم.بابا اگر بفهمه منو می کشه.اون از تو متنفره. از کورش متنفره.از منصور خیلی خیلی متنفره! اون دوستهای زیادی داره ... همه اونها آدمهای بدی هستند ... زندان بودند ... چاقو و اسلحه دارند.به من کمک کنید.
صبا حس می کرد مغزش کم کم از کار می افتد.از شنیدن حرفهای او به شدت شوکه شده بود و نمی دانست چه کار باید بکند.در حالیکه نگاهش به نقطه نامعلومی بود گفت: آروم بگیر.تو اینجا جات امنه ... مطمئن باش پدرت هر چقدر هم دیوونه و عصبانی باشه تورو نمی کشه.در هر حال ما مراقبت هستیم و هرگز اجازه نمی دیم تو آسیب ببینی.
صبا دقایقی دیگر کنار دخترش ماند و سعی کرد خیال او را بابت حمایت منصور و خودش راحت کند.
وقتی از اتاق او خارج شد،سرش سنگین بود و نفسش به سختی از سینه بالا می آمد.به سمت اتاقشان می رفت که کورش را دید.در راه پله ها ایستاده بود و به او اشاره می کردجلو بیاید .آرام به سمت او رفت.کورش پچ پچ کنان گفت: بابا گفت.بیایید پایین.
هر دو به سمت آشپزخانه رفتند.صبا مثل اینکه از جنگ برگشته با خستگی خود را روی صندلی انداخت و کورش در را آهسته پشت سرشان بست.
صبا نیم نگاهی به ثمره که با نگرانی او را می پایید انداخت و گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ برو بخواب.
- من ازهمون اول بیدار شدم،اما نخواستم خودم رو به آناهیتا نشون بدم. چی شد مامان؟ اون چی گفت؟
- کابوس دیده بود! همین! داشت خوابش رو برام تعریف می کرد.
خواب وحشتناکی بود!
- یعنی حرف خاصی نزد.
- نه! کورش جان یک کم آب جوش درست می کنی؟
کورش و منصور که متوجه بودند صبا به دلیل حضور ثمره حرفی نمی زند سوالی نپرسیدند.کورش چایی ساز را به برق زد.منصور هم با حالتی متفکر به پشتی صندلی تکیه زد.
صبا گفت: بچه ها شما برید بخوابید ... من باید یک لیوان گل گاو زبان بخورم ... الآن خوابم نمیاد.
کورش برای اینکه ثمره را به حرکت در آورد سریع شب بخیر گفت و از آشپزخانه خارج شد.ثمره هم به ناچار بلند شد و به اتاقش رفت.
پس از رفتن بچه ها زن و شوهر تا لحظاتی در سکوت مشغول فکر کردن بودند.بالاخره منصور به صورت تکیده و خسته همسرش نگاه کرد و پرسید: جریان چیه صبا؟
- گیج شدم ... باور چیزهایی رو که شنیدم خیلی سخته!
صبا دیگر کنترل اشکهایش را نداشت و در میان گریه حرف می زد.
- باید کمکم کنی منصور.باید خوب فکر کنیم و بهترین کار رو انجام بدیم.
منصور که در وردی آشپزخانه در تیررس نگاهش بود،کورش را دید که آرام و آهسته وارد آشپزخانه شد و در را پشت سر خود بست.با صدای در توجه صبا هم جلب شد.کورش به درون آمد و رو به صبا گفت: اشکالی که نداره من هم حرفهاتون رو بشنوم . شاید بتونم کاری بکنم.
صبا به روی او لبخندی زد که زود از چهره اش محو شد.
- حتما می تونی! بنشین ... حرفهایی که آناهیتا زد اونقدر وحشتناکه که نمی دونم چطور باید بگم.
منصور کمی به جلو خم شد و گفت: تو داری فقط مارو نگران تر می کنی ... اون فرار کرده! مگه نه!
صبا به عمق چشمان تیزبین همسرش خیره شد و گفت: پس تو هم حدس زده بودی! من هم به حالات عجیب و حضور عجیب تر آناهیتا مشکوک بودم.پیدا شدن اون اونقدر ناگهانی.اضطرابی که توی نگاهش موج می زد و ... من هم مشکوک بودم.اون اعتراف کرد که فرار کرده ... جهانگیر نمی دونه اون کجاست.گویا آناهیتا بعد از ازدواج جهان،با مادر بزرگش زندگی می کرده.وقتی جهان می فهمه مادرش رفتنیه با اجبار می خواد آناهیتا رو پیش خودش ببره.اون قبول نمی کنه.وای ... منصور نمی دونی وقتی از زن و پسر جهانگیر حرف می زد چه نفرتی تو نگاهش بود.حتما اون زن رفتار خوبی با آنی نداشته ... و لابد جهانگیر هم تبعیض زیادی بین اون و پسر کوچکش قائل می شده که آناهیتا رو به این حد از نفرت رسونده ...ژانت قبل از مرگش از جهان می خواد اجازه بده آناهیتا همچنان توی خونه اش بمونه و تنها زندگی کنه.جهان قبول نمی کنه.با آناهیتا درگیری پیدا می کنند.آه ... درگیری فیزیکی! جهانگیر آناهیتا را با چاقو می زنه.جای زخم رو به من نشون داد.
جشمان منصور و کورش تقریبا گرد شده بود.
- ... فکر نمی کردم جهانگیر تا این جد نزول کنه.اون کمی وحشی بود،اما نه در این حد! باورم نمی شه ... بعد از اون آناهیتا نقشه فرارش رو می ریزه و وقتی مراسم چهلم ژانت هم تموم می شه از آمریکا خارج می شه ... اون خیلی از جهانگیر می ترسه.گویا وارد کارهای خلاف شده و دوستهای خلافکار زیادی هم داره ... می گفت تموم دوستهای پدرس اسلحه دارند!
منصور لحظه ای دستش را روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.بعد پرسید:نگفت کارشون چیه؟ آخه یک کم غیر منطقی به نظر می رسه که جهانگیر فقط به این دلیل که آناهیتا نمی خواسته باهاشون زندگی کنه دست به همچین کارهایی بزنه.
- ظاهرا مخالفتهای شدید آناهیتا عصبانی اش کرده.
کورش با چهره ای گرفته گفت: آناهیتا دختر رک و بی پروائیه ... بعید نمی دونم بیش از حد با پدرش تلخی و تندی کرده باشه .
منصور گفت: در هر حال این دختر به ما پناه آورده و لابد ترسش بی علت نیست که اینقدر آشفته اش کرده ...
کورش گفت: یعنی اون فکر می کنه جهانگیر ردش رو می گیره به اینجا میاد و بلایی سرش میاره!؟
صبا آهی از سر استیصال کشید و گفت: نمی دونم!
... جهانگیر بایستی تمام وقتی که داغدار مرگ پدرم بودم و بچه خودش رو توی شکم داشتم،آناهیتا رو از من دزید تا انتقام درخواست طلاق من رو بگیره! ازش بعید نمی دونم بخاطر انتقام از این دختر بلایی سرش نیاره.
کورش گفت: ولی اون دخترشه! اونه که نمی تونه دختر خودش را بکشه بخاطر اینکه حاضر نشده باهاش زندگی کنه! این خیلی غیر عادیه!
منصور که از هجوم افکار متفاوت سردرد گرفته بود گفت: من خودم با آناهیتا صحبت می کنم ... اون مجبوره حقیقت رو به ما بگه در غیر این صورت حمایتش نمی کنم.
صبا با ناراحتی گفت: منصور! چطور می تونی؟!
- باید با اون جدی برخورد بشه. یکی دو روز صبر می کنم تا شاید تو بتونی حقیقت رو کشف کنی.اگر موفق نشدی خودم وارد عمل می شم.اون حق نداره از محبت تو نسبت به خودش و حساسیت ما نسبت به سوء استفاده کنه!
کورش به جانبداری از صبا گفت: بابا شما دارید زیادی تند می رید ... باید صبور باشیم.
- گفتم که دو سه روز صبوری می کنم.
بعد به چشمان رنجیده صبا نگاه کرد ادامه داد: من بخاطر خودش می گم.باور کن من هم دوستش دارم.وقتی به دنیا اومد بجای پدرش من اولین مردی بودم که بغلش کردم. همون موقع انگار دختر خودم شد ... تو که بهتر از هر کسی می دونی من چقدر آناهیتا رو دوست داشتم و هنوز هم دارم.
با حرفهای منصور،صبا کمی آرام شد.از جایش بلند شد و با آب جوش آمده ای که درون کتری بی قراری می کرد برای هر سه نفرشان چای دم کرد . تا اذان صبح در آشپزخانه صحبت می کردند و بالاخره با خمیازه کورش هر سه به اتاقهایشان رفتند تا دست کم چند ساعتی بخوابند.
وقتی صبا به نماز ایستاد.اشکهایش بی اختیار جاری بود و دعا می کرد خداوند همه چیز را به خیر بگذراند و دخترش دوباره از او جدا نشود.منصور هم که در اتاق کارش مشغول عبادت بود از خدا خواست کمکش کند تا بتواند مشکلات خانواده اش را حل کند و سر از کار آن دختر مرموز در بیاورد.
منصور به محض خروج کورش را دید که سر کوچه در پاترول دو در سیاه رنگش انتظار او را می کشد.وقتی سوار شد،گفت: خب! اتفاق تازه ای افتاده!
- باید با شما حرف می زدم.من یک چیزهایی فهمیدم اما نخواستم با عنوان کردنش جلوی صبا اون رو نگران تر کنم.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .