طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
- بازدید : (186)
منصور خوشحال شد اما سعی می کرد همچنان خونسرد باشد.
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
- اداره شرکت تجاری خیلی دردسر داره،بخصوص شرکت ... شرکتی ... آره آنی به من گفت پدرش یه شرکت داره اما فراموش کردم.
ریموند لبخندی زد،اندکی به سمت منصور خم شد وگفت: لزومی نداره این قدر تلاش کنید! من به شما حرفی نمی زنم. گوش کنید آقای دکتر! بهتره آنی رو پیش خودتون نگه دارید و به دنبال پدرش هم نباشید.اگر شما ردی از اون پیدا کنید،اون هم رد آنی رو پیدا می کنه! شما و همسرتون تنها کسانی هستید که می تونید به آنی کمک کنید ... اون مشکلات زیادی داره ...
منصور که جا خورده بود،نگاه جدی اش را به چشمان پسر جوان و باهوش که مقابلش نشسته بود دوخت و گفت: تو پسر باهوشی و زیرکی هستی.حالا بهتر درک می کنم که چرا آنیتا از تو کمک گرفته ... اما اگر واقعا به سرنوشت اون علاقه داری هر چی می دونی و لازمه به من بگو.مطمئن باش اونقدر بی فکر نیستم که عجولانه دست به کاری بزنم ... من همسرم رو خیلی دوست دارم و بخاطر اون هم شده هر کاری بتونم برای آنیتا انجام می دم.
- چیز زیاد نمی تونم بگم ... اما چند مورد هست که حس می کنم بهتره بدونید.جهانگیر آدم خطرناکیه ... اون قاچاق اسلحه می کنه و با آدم های گنده ای دوسته.حتی تو اداره پلیس هم نفوذ داره.آنی با پدرش در افتاده.من بهش هشدار داده بودم کار خطرناکی می کنه،اما نفرت اون خیلی عمیق تر از ترسش بود.حالا آدمهای جهانگیر دنبال اون هستند.خوشبختانه ما نقشه خوبی برای فرار کشیدیم و طوری وانمود کردیم که از مرز شمالی وارد کانادا شدیم.
- اون می دونه تو با آنی هستی؟
- نه! گمون نکنم. من به عمد همون روزی که آنیتا فرار کرد رفتم دنبالش و طوری خودم رو به آدمهای جهانگیر نشون دادم که شک نکنند.مقدمات سفر من به لندن فراهم بود.من به بهانه خداحافظی دنبال آنی رفته بودم.
- فکر می کنی جهانگیر به رفتن تو و ناپدید شدن دخترش با فاصله کم شک نمی کنه.
- فکر اون رو هم کرده بودم.من با هواپیما به لندن پرواز کردم و در یک پانسیون برای یک سال اتاق اجاره کردم.یک شب اونجا موندم و بعد به تگزاس رفتم.اونجا آنیتا منتظرم بود.ما به مکزیک رفتیم و بعد به لندن پرواز کردیم.البته جداگانه با فاصله یک روز.آنی چند شب لندن موند تا شرایط سفر به ایران رو مهیا کنیم.بعد هم اومدیم ایران.
- چه لزومی داشت از لندن تا تهران همراهیش کنی؟
- حالش خوب نبود.می ترسید ... از من خواست همراهیش کنم ... راستش مسئله دیگه ای رو باید بهتون بگم اینه که اون فکر می کنه مریضه!
منصور حیرت زده پرسید: فکر می کنه مریضه؟ چرا؟
- اون اعتقاد داره بیماره! اما به نظر من اشتباه می کنه.ازش خواستم آزمایش بده،اما قبول نکرد.وحشت داره.می ترسه حقیقت داشته باشه.
منصور به پشتی صندلی تکیه داد و پریشان گفت: ممن نمی فهمم!
چه نوع بیماری؟
- آنی فکر می کنه آلوده به ویروس HIV هست ...
چشمهای منصور از شدت حیرت و وحشت گرد شده بود.
- چطور؟ چرا فکر می کنه مبتلا شده؟ ارتباط با شخصی خاصی داشته؟
- نمی دونم؟ به من حرفی نزده.اما بعید می دونم بخاطر ارتباط با کسی مبتلا شده باشه ...فقط می گه فکر می کنم بیمارم.هیچ توضیح دیگه ای نمی ده.
- این اواخر تصادفی نداشته؟ یا به هر دلیلی با خون آلوده تماس نداشته ... شاید ارتباطی بوده که تو بی خبری! اعتیاد هم بعید می دونم داشته باشه.
- نه. اون اعتیاد نداره.توی روابط جنسی هم مشکل داره.من مطمئنم با هیچ کس رابطه نداشته ... اما حتما دلیلی وجود داره که این فکر رو می کنه.به من که چیزی نگفت.
منصور حس می کرد مغزش از شنیدن آن حرفها در حال انفجار است.چشمانش را بست،دستانش را روی صورت گذاشت و نفس عمیقی کشید.او با تمام قوا سعی داشت افکارش را سامان دهد تا بتواند از میان حرفهای ریموند به چیز تازه ای برسد.اما شنیدن نام بیماری احتمالی آناهیتا قدرت تمرکز او را کم کرده بود. از تصور خطری که در خانه اش بوجود آمده بود بدنش لرزید و وقتی بیشتر به رفتار آناهیتا اندیشید حس کرد او خودش احتیاط های لازم را به عمل می آروده.بالاخره پس از لحظاتی منصور به حرف آمد و به ریموند که دقیق تر از قبل نگاهش می کرد گفت: علت دقیق اختلاف آنیتا با پدرش چی بود؟
- دلیل خاصی نداشت.آنی با این نفرت بزرگ شده بود! جهانگیر وقتی همسر و پسرش ترکش کردند می خواست آنی رو پیش خودش نگه داره.بخصوص که مادرش هم در حال مرگ بود.اما آنی این رو نمی خواست . احساس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
- پس جهانگیر حسابی تنها شده و آنی در واقع با فرارش خواست جهانگیر رو تنبیه کنه.
- شاید! در هر حال خیلی خوشحالم که خانواده شما رو دیدم ... بیماری آنی فکرم رو خیلی مشغول کرده بود.مطمئن هستم شما بدون اینکه آنی متوجه بشه از سلامتش مطمئن می شید ...
این را گفت و دفترچه یادداشتی از جیب خارج کرد.تکه کاغذی جدا کرد و در حالیکه چیزهایی روی آن می نوشت گفت: این شماره تماس منه ... این هم آدرس Email من.ممکنه خواهش کنم وقتی از وضعیت آنیتا مطلع شدید به من هم خبر بدید!
منصور حالا به او که با نوعی نگرانی از او درخواست می کرد طور دیگری می نگریست و با خود می گفت "
یعنی این پسر واقعا دلواپس است؟!"
- حتما بهت خبر می دم ... تو پسر خوبی هستی ... و من مطمئنم علاقه زیادی به آنی داری ... اون چطور؟ اون به تو علاقه داره؟ منظورم علاقه ایه که بخواهید ادامه ش بدید ... اگر این طور باشه و اون بیمار نباشه من هر کمکی لازم باشه برای بودن شما کنار هم انجام می دم.
ریموند با لحنی جدی گفت: ما فقط با هم دوستیم.همین!
- می تونم بپرستم چطور با هم آشنا شدید؟
- ما هر روز صبح قبل از مدرسه توی پارکی که نزدیک خونه هامون بود می دودیم.یک روز من زمین خوردم و اون کمکم کرد.اون روزها حال آنی بهتر بود.
- یعنی کِی؟
- حدود سه سال پیش.
- اون موقع که هردوتون بچه بودید!
- اون آره! اما من نه! آنی دوستان زیادی نداشت ... دختر تنهایی بود.حتی با من هم خیلی با احتیاط برخورد می کرد.به نظرم اون همیشه مشکل روحی خاصی داشت.
- هیچ دوست نزدیکی نداشت؟!
- تا اون جایی که من می دونم نه.حتی دوست پسر هم نداشت.هم از پدرش می ترسید و هم نمی تونست یک رابطه کامل و نزدیک با کسی برقرار کنه.حتی یکبار سعی کرد اما نشد. هیچ پسری با اون دووم نمی آورد.حتی دخترها هم سخت تحملش می کردند.اون همیشه منزوی بود.
- پس چرا با تو تا حالا دووم اورده؟
- چون من مثل یک پسر باهاش برخورد کردم.هیچ توقعی ازش نداشتم ... درکش می کردم ... مشکلات ما تقریبا یکی بود!
- اگر اون برات مهمه باید کمکم کنی همین امروز بیماری یا سلامتش رو کشف کنم ...
- چطور؟
- باید قانعش کنی آزمایش بده.بهش بگو چند روزی که ایران بودی تحقیق کردی و یک آزمایشگاه خوب پیدا کردی.من آدرس آزمایشگاه رو برات می نویسم.تو همین حالا برو خونه و هر طور می تونی راضیشی کن.
او شانه بالا انداخت و گفت: سعی خودم رو می کنم.
منصور برای ریموند ماشین کرایه کرد و او را به خانه فرستاد . به او سفارش کرد ماشین را نگه دارد تا آنیتا در عمل انجام شده قرار بگیرد و فرصت کمی برای تصمیم گیری داشته باشد.
نفهمید چگونه چند ساعت را در بیمارستان سپری کرده ، فقط سعی داشت هنگام ویزیت بیماران تمام حواس خود را جمع کند تا مرتکب اشتباه نشود.آن موضوع کوچکی نبود و منصور وقتی به صبا و آناهیتا فکر می کرد که در صورت صحت بیماری،چه اتفاقی برایشان می افتاد،سرش تیر می کشید.آن روز منصور بی طاقت و نگران راهی خانه شد و دعا می کرد ریموند موفق به راضی کردن آنتیا شده باشد.
وقتی به خانه رسید از مشاهده هر دو در خانه و حالات ریموند متوجه شد آناهیتا موافقت نکرده.در حالیکه سعی می کرد عادی رفتار کند با هر دو احوال پرسی کرد و گفت تا صبا و ثمره از مدرسه بیایند بهتر است یک فنجان قهوه بنوشند.بعد از آنی خواهش کرد قهوه را آماده کند.با رفتن او منصور کمی در مبل جابجا شد و رو به ریموند پچ پچ کرد: قبول نکرد؟
- نه ! اما آدرس رو گرفت و قول داد تا چند روز دیگه بره.
منصور آهی کشید گفت: امیدوارم به قولش عمل کنه!
ریموند اجازه ندارد کسی برای بدرقه اش به فرودگاه برود و با تاکسی تلفنی به فرودگاه رفت.
صبح زود پس از رفتن او همه اهل خانه هم به محل کار خود رفتند و آناهیتا باز تنها شد.اما اینبار خیال منصور و کورش راحت بود که دیگر ریموندی در کار نیست.
آن روز صبا فقط دو زنگ کلاس داشت،به همین دلیل قبل از ظهر خانه بود.آناهیتا به سفارش او در کتابخانه مشغول مطالعه کتابی به فارسی ساده بود و دور لغات یا اصطلاحاتی را که متوجه نمی شد خط می کشید.با ورود صبا به کتباخانه،کتاب را بست و سلام کرد.
- سلام. کتاب چطور بود؟
آناهیتا که بیشتر غرق خیالات بود تا مطالعه کتاب ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: یک کم سخته ...
- تویی که سواد فارسی هم داری حیفه کم سواد باشی ... مطمئنم با مطالعه و پرسیدن اشکالاتت از هر کدوم از ما می تونی پیشرفت خوبی داشته باشی.
- بابا بزرگ هم همین می گفت.می گفت من استعداد خوبی دارم.اون خیلی خوب به من خوندن و نوشتن یاد داد ... اما کم زنده بود و من نتونستم بیشتر یاد بگیرم.
- معلومه خودت هم به زبان مادریت علاقه داری.
آنی صادقانه گفت: اوهوم.خیلی دوست دارم.بابا بزرگ هم خیلی دوست داشت ...حافظ ... فردوس ...
- فردوسی!
- آها ! فردوسی ... شانامه خیلی می خوند .
- شاهنامه عزیزم.بله درسته من هم یادم میاد که پدر بزرگت اهل شعر و ادب بود.
می خواست ادامه دهد " و خیلی هم قلدر و از خود راضی" اما دیگر حرفی نزد.
آناهیتا لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد ناگهان گفت: چرا بابا بزرگ از تو خوشش نمی اومد؟!
صبا با وجودیکه جا خورده بود،سعی می کرد خونسرد برخورد کند.
- اونها،یعنی بابا بزرگ و مامان بزرگت دختر دیگه ای رو برای پدرت در نظر داشتند ... اون زمان سرهنگ پناهی یا همان پدر بزرگت با آدمهای سرشناس مراوده داشت و می خواست پدرت با دختر یکی از شازده ها که از دوستانش بود ازدواج کنه. به خاطر همین از اول هم از من خوشش نمی اومد.
- پس بابا تو رو دوست داشت؟
- نمی دونم.فکر می کردم داره ... شاید خودش هم فکر می کرد داره ... اما نمی دونم چی شد ... من و اون خیلی با هم فرق داشتیم.تو این رو می فهمی مگه نه.حرف هم دیگر رو نمی فهمیدیم.پدرت از پدر من بیزار بود چون عقاید سیاسی مختلفی داشتند.در حقیقت اون از تمام اطرافیان من بدش می اومد و بخاطر رفتارهای اونها من رو سرزنش می کرد.
- پس منصور چی؟
- منصور دوست نزدیک پدرم بود.ما سالها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من اون رو مثل دایی خودم می دونستم . اون هم همین طور بود.اما پدرت علاقه ما رو بد برداشت می کرد .
صبا خودش خوب می دانست راست نمی گوید! اما چطور می توانست احساس خود را برای دختری که در مقابلش جبهه گرفته و او را مقصر می دانست شرح دهد.او مسلم می دانست آناهیتا درکش نخواهد کرد و هر چقدر هم بگوید اختلاف آنها بخاطر رفتارهای ناپسند و عدم تفاهمش با جهانگیر بوده باز هم آناهیتا برای تبرئه کردن پدر به دنبال ردی از منصور در آن اتفاقات می گردد.
- پس چرا با دایی ات ازدواج کردی؟! چی شد که ...
صبا به زحمت نفس خود را بیرون داد و با حالتی بسیار جدی گفت: شرایطی که من داشتم و اتفاقاتی که بعد از رفتن تو و پدرت افتاد باعث شد ما به هم علاقه مند بشیم.ما هر دو تنها بودیم ... من رابطه خوبی با کورش داشتم ... و توی وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بودم.بچه ام سقط شده بود و تو دیگه نبودی ... یک مرتبه خالی شده بودم ... منصور خیلی کمکم کرد.بیش از هر کسی ... خانواده ام عزادار پدرم بودند که خیلی ناگهانی و به طرز فجیعی فوت کرده بود ... اونها خودشون احتیاج به کمک و دلداری داشتند.منصور توی اون موقعیت ما رو تنها نذاشت و بخصوص به من که شرایط بدتری داشتم توجه زیادی کرد و من هم ...
- فهمیدم ... !ok .توضیح بیشتر لازم نیست ... من فهمیدم!
لحن و حالت چهره آنی به قدر کافی گویای ناباوری اش بود.صبا ناامیدانه به سمت قفسه کتابها رفت.از شدت فشار عصبی عضلات صورت و گردنش منقبض شده و نزدیک بود فریاد بکشد.آخر چطور می توانست او را قانع کند! چطور می توانست آن لکه بدبینی را از وجود او پاک کند.سرش درد گرفته بود و بی آنکه بتواند حرفی بزند به دنبال کتابی که خودش هم نمی دانست چیست می گشت.
- من می رم دوش بگیرم.
آنی خونسردانه حرفش را زد و از اتاق خارج شد.با رفتن او صبا اختیار از کف داد و مشت محکمی به روی کتابهای چرمی مقابلش کوبید.بغضش را با خشم فرو داد و پریشان و مستأصل به آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند.
هنگام صرف غذا صبا بی اختیار سکوت کرده و غذایش را آرام و بی اشتها می خورد.آناهیتا اما برخلاف همیشه کمی بیشتر خورد و بشقاب خودش را در ظرفشویی شست و روی آب چکان گذاشت.بعد در حالیکه دستانش را با حوله کوچک کنار ظرفشویی پاک می کرد گفت: می تونم برم بیرون؟
- صبا نگاهش را به او دوخت و پرسید: چرا؟ چیزی لازم داری؟
او لبهایش را جمع کرد و گفت: نه! این پارک که این طرف هست قشنگه ... می خوام قدم بزنم ... هوا خوبه ... آفتاب هست.زود بر می گردم.
صبا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه برو ... گوشیت رو همراهت ببر.با غریبه ها هم حرف نزن.
دختر پوزخندی زد.
- من نوزده سالمه! بزرگ شدم.نمی بینید!؟
دقایقی بعد صبا از پشت پنجره آشپزخانه به دخترش که اندام باریکش در بارانی سبز و جذبش باریکتر به نظر می رسید،نگاه می کرد که با بی قیدی شالی بر سر انداخته ،از حیاط عبور کرد و از در خارج شد.
حدود یک ساعت از خروج آناهیتا می گذشت.صبا سعی داشت سر خود را با کارهای خانه گرم کند تا کمتر دلواپس شود. با خود عهد بسته بود تا دو ساعت صبر کند و اگر سر و کله او پیدا نشود با همراهش تماس بگیرد.نمی خواست دخترش را بیش از آن از خود دور کند.می ترسید اگر پاپیچ او شود فراریش دهد یا کلافه اش کند.باید هر طور شده به او نزدیک می شد و اعتمادش را جلب می کرد.
می ترسید سخت گیریها و نگرانیهایش آنی را دلزده تر کند.با برگشتن ثمره از مدرسه نگاهی به ساعت انداخت و غرید: چرا اینقدر دیر کردی؟ تو باید دو ساعت پیش خونه می اومدی!
ثمره حیرت زده میان درگاهی ایستاد و گفت: مامان جان یادت رفته امروز کلاس فوق العاده داشتم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و با پشیمانی گفـت: آها! یادم رفته بود ... توی راه آناهیتا رو ندیدی؟
- نه! مگه رفته بیرون.
- آره ... یک کم دیر کرده.گفت می ره پارک ته خیابون.
- از جلوی پارک که رد شدم ندیدمش.البته دقت هم نکردم ... چرا به موبایلش زنگ نمی زنید؟
- نمی خوام زیاد بهش گیر بدم!
ثمره خنده ای کرد و گفت: اوی مامان خانم! گیر بدم یعنی چی؟! مثل اینکه همیشه از من ایراد می گیرید که اینطوری حرف نزنم ها!
صبا کلافه،دستمال گردگیری را در دست مچاله کرد و گفت: بس کن دیگه ثمره! برو بالا لباسهات رو عوض کن و بیا یک چیزی بخور.
- ناهار چی داریم؟
- مرغ با مخلفات.
- یعنی برنج نداریم؟
- نه. آنیتا برنج نمی خوره ... ما هم بهتره یواش یواش مصرف برنجمون رو کم کنیم.هر دو مون داریم چاق می شیم!
ثمره با دلخوری گفت: ولی من مرغ رو با برنج دوست دارم.
- حالا چه اشکالی داره یک دفعه برنج نخوریم؟
ثمره با ناراحتی مقنعه اش را از سر بیرون کشید و بی آنکه حرف دیگری بزند از پله ها بالا رفت.
- خانم اجازه می دید اینجا بشینم؟
آناهیتا نگاه بی تفاوتش را به پسر جوانی که موهایش را مانند جوجه تیغی درست کرده و گردنبند سیاهی به گردن داشت انداخت و گفت: آره.بشین.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و هنوز پسر ننشسته بود که از جای بلند شد.
- قدم من سبک بود؟ چرا پس داری می ری؟
آناهیتا متعجب به سمت او برگشت و گفت: چی سبک بود؟منظورت چیه؟
پسر جوان که تازه متوجه لهجه خاص او شده بود .لبخندی بر لب آورد و با حالتی دوستانه گفت: شما یا ایرانی نیستید یا مدت زیادی ایران نبودید؟
- آره ... دومی درسته.
- من هم چند سالی خارج از کشور بودم.البته اون موقع خیلی کوچیک بودم.هنوز ده سالم نشده بود ... شما کجا بودید؟
- چرا باید به تو جواب بدم؟!
پسر لبخندی ساده بر لب آورد و گفت: برای اینکه توی این پارک هم تو تنها هستی،هم من! گفتم شاید بد نباشه با هم اختلاط کنیم.
- چی کار کنیم؟
- اختلاط ...یعنی حرف بزنیم.
بعد از جایش بلند شد و گفت: من بهراد هستم.
رفتار مؤدبانه و حالت دوستانه پسر کمی آنی را سست کرد.
- من هم آنی هستم.
- اسم باحالی داری!
آنی به حالت نفهمیدن منظور او ، چشمانش را که حالا کمی سبز به نظر می رسید تنگ کرد.بهراد پوزخندی زد و گفت: با حال یعنی ... یعنی خیلی خوب و جالب.وقتی کسی از چیزی خوشش میاد و احساس خوبی نسبت به اون مسئله پیدا می کنه می گه باحال . مثلا موسیقی با حال ... فیلم با حال ... رفیق با حال.افتاد؟!
آناهیتا نگاهی به جلوی پایش انداخت و با همان حالت گنگ پرسید: چی افتاد؟!
بهراد از حالت او به خنده افتاد و گفت: ای بابا اختلاط کردن با تو چقدر سخته! برای هر کلمه باید کلی شرح ماجرا کرد.
- ماجرای چی؟ تو به من ماجرا نگفتی!
بهراد اشاره ای به نیمکت کرد و گفت: اگر حوصله داری بشین تا بهت بگم.
آنی که کنجکاور شده بود سر از اصطلاحات غریبی که بهراد در حرفهایش بکار می برد در آورد ، روی نیمکت نشست و بهراد با حوصله مشغول سخنرانی شد.کم کم در بین حرفهایش توانست واژه هایی را که برای آنی جالب بود به او بیاموزد و چند لطیفه هم برایش تعریف کرد که باعث شد آنی کمی از آن حالت جدی خارج شود و لبخند بزند.آن دو چنان غرق صبحت بودند که متوجه نشدند چه مدتی بی خبر از همه جا کنار هم نشسته اند.
بهراد که اهل جنوب بود داشت در مورد رسومات ازدواج در شهرش سخن می گفت که صدای زندگ گوشی آنی حرفهای او را نیمه تمام گذاشت.دختر جوان با دیدن نام صبا بر روی صفحه نمایش گوشی تازه متوجه شد دیر کرده.اما خود را نباخت و از آنجایی که هوا کاملا روشن بود و او هم از محل خارج نشده بود نگرانی صبا را بی دلیل می دانست.پس با خونسردی گوشی را به گوش چسباند.
- الو؟
- تو کجائی آنیتا؟ الان بیشتر از دو ساعته که رفتی.من حسابی نگران شدم.
- من تو پارک هستم.حالم خوبه ...
صبا سعی کرد آرام باشد.
- لا اقل می تونستی یک تماس بگیری.هان؟!
- هوا خوبه.نگران نباش ...
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: الان ساعت سه هست.من نیم ساعت بعد از سه خونه هستم.
- من نمی فهمم تو دو ساعت تمام توی اون پارک چی کار می کنی؟این موقع ظهر خیابونها خلوته.ممکنه مشکلی برات بوجود بیاد.بهتره زودتر برگردی.
- مشکلی نیست.من تنها نیستم.با دوستم حرف می زنم.
قلب صبا زود در سینه ریخت.
- دوست؟! دوستت کیه؟
- یه دوست تازه.
بهراد به او لبخند زد و آنی ادامه داد: اون خیلی خوب حرف می زنه!
صبا با احتیاط گفت: به تو گفته بودم با غریبه ها حرف نزنی!تو اینجا غریبی.مردم ما به این راحتی با کسی دوست نمی شن.در حقیقت هیچ جای دنیا کسی بدون اینکه کسی رو بشناسه اون رو دوست خودش نمی دونه ... ازت می خوام همین حالا برگردی خونه.باشه عزیزم.
آنی با حرص سکوت کرد.صبا دوباره التماس کرد.
- باشه آنی؟!اصلا چطوره بیای خونه و راجع به این دوستت با هم حرف بزنیم.باشه.
آنی به زحمت لب گشود و گفت: باشه.الان میام.
پس از قطع تماس بهراد که از حالت آنی متوجه شده بود مکالمه ای خوشایند نداشته پرسید: کی بود؟ مادرت بود؟
- اوهوم ... اون فکر می کنه من بچه ام.میگه با غریبه ها حرف نزن.
- درستی میگه! البته الان کِیس ما فرق می کنه.ما دیگه با هم غریبه نیستیم! اگر تو دوست داشته باشی می تونیم بیشتر با هم آشنا بشیم.راستش خیلی باهات حال می کنم.برو بَچس ما هم همگی با حال هستند.اگر بیای تو اکیپ ما کلی حال اسمی می کنی!
آنی شانه ها را بالا انداخت و گفت: من خیلی زیاد نفهمیدم تو چی گفتی!
بهراد با لبخندی کج گفت: می دونستم! شماره منو سِیو کن هر وقت کار داشتی یا تنها بودی یا دلت یک پارتی درست و حسابی می خواست بهم زنگ بزن.
وقتی آنی شماره او را در گوشی اش ثبت کرد صادقانه گفت: تو خیلی با حال و مهربون هستی!
بهراد خنده بلندی سر داد و گفت: اِی وَل! زود راه افتادی.
آنی با سادگی گفت: نه! خیلی دیرم شده.زود نیست.باید برم.
از او که دور می شد بهراد فریاد زد: لازم نیست در مورد من با مامانت حرف بزنی.نگو که شماره ام رو داری. پدر و مادرها رو که می شناسی ما رو درک نمی کنند!
آنی در جواب او فقط سری تکان داد و به راهش ادامه داد.
صبح زود پس از رفتن او همه اهل خانه هم به محل کار خود رفتند و آناهیتا باز تنها شد.اما اینبار خیال منصور و کورش راحت بود که دیگر ریموندی در کار نیست.
آن روز صبا فقط دو زنگ کلاس داشت،به همین دلیل قبل از ظهر خانه بود.آناهیتا به سفارش او در کتابخانه مشغول مطالعه کتابی به فارسی ساده بود و دور لغات یا اصطلاحاتی را که متوجه نمی شد خط می کشید.با ورود صبا به کتباخانه،کتاب را بست و سلام کرد.
- سلام. کتاب چطور بود؟
آناهیتا که بیشتر غرق خیالات بود تا مطالعه کتاب ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: یک کم سخته ...
- تویی که سواد فارسی هم داری حیفه کم سواد باشی ... مطمئنم با مطالعه و پرسیدن اشکالاتت از هر کدوم از ما می تونی پیشرفت خوبی داشته باشی.
- بابا بزرگ هم همین می گفت.می گفت من استعداد خوبی دارم.اون خیلی خوب به من خوندن و نوشتن یاد داد ... اما کم زنده بود و من نتونستم بیشتر یاد بگیرم.
- معلومه خودت هم به زبان مادریت علاقه داری.
آنی صادقانه گفت: اوهوم.خیلی دوست دارم.بابا بزرگ هم خیلی دوست داشت ...حافظ ... فردوس ...
- فردوسی!
- آها ! فردوسی ... شانامه خیلی می خوند .
- شاهنامه عزیزم.بله درسته من هم یادم میاد که پدر بزرگت اهل شعر و ادب بود.
می خواست ادامه دهد " و خیلی هم قلدر و از خود راضی" اما دیگر حرفی نزد.
آناهیتا لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد ناگهان گفت: چرا بابا بزرگ از تو خوشش نمی اومد؟!
صبا با وجودیکه جا خورده بود،سعی می کرد خونسرد برخورد کند.
- اونها،یعنی بابا بزرگ و مامان بزرگت دختر دیگه ای رو برای پدرت در نظر داشتند ... اون زمان سرهنگ پناهی یا همان پدر بزرگت با آدمهای سرشناس مراوده داشت و می خواست پدرت با دختر یکی از شازده ها که از دوستانش بود ازدواج کنه. به خاطر همین از اول هم از من خوشش نمی اومد.
- پس بابا تو رو دوست داشت؟
- نمی دونم.فکر می کردم داره ... شاید خودش هم فکر می کرد داره ... اما نمی دونم چی شد ... من و اون خیلی با هم فرق داشتیم.تو این رو می فهمی مگه نه.حرف هم دیگر رو نمی فهمیدیم.پدرت از پدر من بیزار بود چون عقاید سیاسی مختلفی داشتند.در حقیقت اون از تمام اطرافیان من بدش می اومد و بخاطر رفتارهای اونها من رو سرزنش می کرد.
- پس منصور چی؟
- منصور دوست نزدیک پدرم بود.ما سالها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و من اون رو مثل دایی خودم می دونستم . اون هم همین طور بود.اما پدرت علاقه ما رو بد برداشت می کرد .
صبا خودش خوب می دانست راست نمی گوید! اما چطور می توانست احساس خود را برای دختری که در مقابلش جبهه گرفته و او را مقصر می دانست شرح دهد.او مسلم می دانست آناهیتا درکش نخواهد کرد و هر چقدر هم بگوید اختلاف آنها بخاطر رفتارهای ناپسند و عدم تفاهمش با جهانگیر بوده باز هم آناهیتا برای تبرئه کردن پدر به دنبال ردی از منصور در آن اتفاقات می گردد.
- پس چرا با دایی ات ازدواج کردی؟! چی شد که ...
صبا به زحمت نفس خود را بیرون داد و با حالتی بسیار جدی گفت: شرایطی که من داشتم و اتفاقاتی که بعد از رفتن تو و پدرت افتاد باعث شد ما به هم علاقه مند بشیم.ما هر دو تنها بودیم ... من رابطه خوبی با کورش داشتم ... و توی وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بودم.بچه ام سقط شده بود و تو دیگه نبودی ... یک مرتبه خالی شده بودم ... منصور خیلی کمکم کرد.بیش از هر کسی ... خانواده ام عزادار پدرم بودند که خیلی ناگهانی و به طرز فجیعی فوت کرده بود ... اونها خودشون احتیاج به کمک و دلداری داشتند.منصور توی اون موقعیت ما رو تنها نذاشت و بخصوص به من که شرایط بدتری داشتم توجه زیادی کرد و من هم ...
- فهمیدم ... !ok .توضیح بیشتر لازم نیست ... من فهمیدم!
لحن و حالت چهره آنی به قدر کافی گویای ناباوری اش بود.صبا ناامیدانه به سمت قفسه کتابها رفت.از شدت فشار عصبی عضلات صورت و گردنش منقبض شده و نزدیک بود فریاد بکشد.آخر چطور می توانست او را قانع کند! چطور می توانست آن لکه بدبینی را از وجود او پاک کند.سرش درد گرفته بود و بی آنکه بتواند حرفی بزند به دنبال کتابی که خودش هم نمی دانست چیست می گشت.
- من می رم دوش بگیرم.
آنی خونسردانه حرفش را زد و از اتاق خارج شد.با رفتن او صبا اختیار از کف داد و مشت محکمی به روی کتابهای چرمی مقابلش کوبید.بغضش را با خشم فرو داد و پریشان و مستأصل به آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند.
هنگام صرف غذا صبا بی اختیار سکوت کرده و غذایش را آرام و بی اشتها می خورد.آناهیتا اما برخلاف همیشه کمی بیشتر خورد و بشقاب خودش را در ظرفشویی شست و روی آب چکان گذاشت.بعد در حالیکه دستانش را با حوله کوچک کنار ظرفشویی پاک می کرد گفت: می تونم برم بیرون؟
- صبا نگاهش را به او دوخت و پرسید: چرا؟ چیزی لازم داری؟
او لبهایش را جمع کرد و گفت: نه! این پارک که این طرف هست قشنگه ... می خوام قدم بزنم ... هوا خوبه ... آفتاب هست.زود بر می گردم.
صبا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه برو ... گوشیت رو همراهت ببر.با غریبه ها هم حرف نزن.
دختر پوزخندی زد.
- من نوزده سالمه! بزرگ شدم.نمی بینید!؟
دقایقی بعد صبا از پشت پنجره آشپزخانه به دخترش که اندام باریکش در بارانی سبز و جذبش باریکتر به نظر می رسید،نگاه می کرد که با بی قیدی شالی بر سر انداخته ،از حیاط عبور کرد و از در خارج شد.
حدود یک ساعت از خروج آناهیتا می گذشت.صبا سعی داشت سر خود را با کارهای خانه گرم کند تا کمتر دلواپس شود. با خود عهد بسته بود تا دو ساعت صبر کند و اگر سر و کله او پیدا نشود با همراهش تماس بگیرد.نمی خواست دخترش را بیش از آن از خود دور کند.می ترسید اگر پاپیچ او شود فراریش دهد یا کلافه اش کند.باید هر طور شده به او نزدیک می شد و اعتمادش را جلب می کرد.
می ترسید سخت گیریها و نگرانیهایش آنی را دلزده تر کند.با برگشتن ثمره از مدرسه نگاهی به ساعت انداخت و غرید: چرا اینقدر دیر کردی؟ تو باید دو ساعت پیش خونه می اومدی!
ثمره حیرت زده میان درگاهی ایستاد و گفت: مامان جان یادت رفته امروز کلاس فوق العاده داشتم.
صبا آب دهانش را به سختی فرو داد و با پشیمانی گفـت: آها! یادم رفته بود ... توی راه آناهیتا رو ندیدی؟
- نه! مگه رفته بیرون.
- آره ... یک کم دیر کرده.گفت می ره پارک ته خیابون.
- از جلوی پارک که رد شدم ندیدمش.البته دقت هم نکردم ... چرا به موبایلش زنگ نمی زنید؟
- نمی خوام زیاد بهش گیر بدم!
ثمره خنده ای کرد و گفت: اوی مامان خانم! گیر بدم یعنی چی؟! مثل اینکه همیشه از من ایراد می گیرید که اینطوری حرف نزنم ها!
صبا کلافه،دستمال گردگیری را در دست مچاله کرد و گفت: بس کن دیگه ثمره! برو بالا لباسهات رو عوض کن و بیا یک چیزی بخور.
- ناهار چی داریم؟
- مرغ با مخلفات.
- یعنی برنج نداریم؟
- نه. آنیتا برنج نمی خوره ... ما هم بهتره یواش یواش مصرف برنجمون رو کم کنیم.هر دو مون داریم چاق می شیم!
ثمره با دلخوری گفت: ولی من مرغ رو با برنج دوست دارم.
- حالا چه اشکالی داره یک دفعه برنج نخوریم؟
ثمره با ناراحتی مقنعه اش را از سر بیرون کشید و بی آنکه حرف دیگری بزند از پله ها بالا رفت.
- خانم اجازه می دید اینجا بشینم؟
آناهیتا نگاه بی تفاوتش را به پسر جوانی که موهایش را مانند جوجه تیغی درست کرده و گردنبند سیاهی به گردن داشت انداخت و گفت: آره.بشین.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و هنوز پسر ننشسته بود که از جای بلند شد.
- قدم من سبک بود؟ چرا پس داری می ری؟
آناهیتا متعجب به سمت او برگشت و گفت: چی سبک بود؟منظورت چیه؟
پسر جوان که تازه متوجه لهجه خاص او شده بود .لبخندی بر لب آورد و با حالتی دوستانه گفت: شما یا ایرانی نیستید یا مدت زیادی ایران نبودید؟
- آره ... دومی درسته.
- من هم چند سالی خارج از کشور بودم.البته اون موقع خیلی کوچیک بودم.هنوز ده سالم نشده بود ... شما کجا بودید؟
- چرا باید به تو جواب بدم؟!
پسر لبخندی ساده بر لب آورد و گفت: برای اینکه توی این پارک هم تو تنها هستی،هم من! گفتم شاید بد نباشه با هم اختلاط کنیم.
- چی کار کنیم؟
- اختلاط ...یعنی حرف بزنیم.
بعد از جایش بلند شد و گفت: من بهراد هستم.
رفتار مؤدبانه و حالت دوستانه پسر کمی آنی را سست کرد.
- من هم آنی هستم.
- اسم باحالی داری!
آنی به حالت نفهمیدن منظور او ، چشمانش را که حالا کمی سبز به نظر می رسید تنگ کرد.بهراد پوزخندی زد و گفت: با حال یعنی ... یعنی خیلی خوب و جالب.وقتی کسی از چیزی خوشش میاد و احساس خوبی نسبت به اون مسئله پیدا می کنه می گه باحال . مثلا موسیقی با حال ... فیلم با حال ... رفیق با حال.افتاد؟!
آناهیتا نگاهی به جلوی پایش انداخت و با همان حالت گنگ پرسید: چی افتاد؟!
بهراد از حالت او به خنده افتاد و گفت: ای بابا اختلاط کردن با تو چقدر سخته! برای هر کلمه باید کلی شرح ماجرا کرد.
- ماجرای چی؟ تو به من ماجرا نگفتی!
بهراد اشاره ای به نیمکت کرد و گفت: اگر حوصله داری بشین تا بهت بگم.
آنی که کنجکاور شده بود سر از اصطلاحات غریبی که بهراد در حرفهایش بکار می برد در آورد ، روی نیمکت نشست و بهراد با حوصله مشغول سخنرانی شد.کم کم در بین حرفهایش توانست واژه هایی را که برای آنی جالب بود به او بیاموزد و چند لطیفه هم برایش تعریف کرد که باعث شد آنی کمی از آن حالت جدی خارج شود و لبخند بزند.آن دو چنان غرق صبحت بودند که متوجه نشدند چه مدتی بی خبر از همه جا کنار هم نشسته اند.
بهراد که اهل جنوب بود داشت در مورد رسومات ازدواج در شهرش سخن می گفت که صدای زندگ گوشی آنی حرفهای او را نیمه تمام گذاشت.دختر جوان با دیدن نام صبا بر روی صفحه نمایش گوشی تازه متوجه شد دیر کرده.اما خود را نباخت و از آنجایی که هوا کاملا روشن بود و او هم از محل خارج نشده بود نگرانی صبا را بی دلیل می دانست.پس با خونسردی گوشی را به گوش چسباند.
- الو؟
- تو کجائی آنیتا؟ الان بیشتر از دو ساعته که رفتی.من حسابی نگران شدم.
- من تو پارک هستم.حالم خوبه ...
صبا سعی کرد آرام باشد.
- لا اقل می تونستی یک تماس بگیری.هان؟!
- هوا خوبه.نگران نباش ...
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: الان ساعت سه هست.من نیم ساعت بعد از سه خونه هستم.
- من نمی فهمم تو دو ساعت تمام توی اون پارک چی کار می کنی؟این موقع ظهر خیابونها خلوته.ممکنه مشکلی برات بوجود بیاد.بهتره زودتر برگردی.
- مشکلی نیست.من تنها نیستم.با دوستم حرف می زنم.
قلب صبا زود در سینه ریخت.
- دوست؟! دوستت کیه؟
- یه دوست تازه.
بهراد به او لبخند زد و آنی ادامه داد: اون خیلی خوب حرف می زنه!
صبا با احتیاط گفت: به تو گفته بودم با غریبه ها حرف نزنی!تو اینجا غریبی.مردم ما به این راحتی با کسی دوست نمی شن.در حقیقت هیچ جای دنیا کسی بدون اینکه کسی رو بشناسه اون رو دوست خودش نمی دونه ... ازت می خوام همین حالا برگردی خونه.باشه عزیزم.
آنی با حرص سکوت کرد.صبا دوباره التماس کرد.
- باشه آنی؟!اصلا چطوره بیای خونه و راجع به این دوستت با هم حرف بزنیم.باشه.
آنی به زحمت لب گشود و گفت: باشه.الان میام.
پس از قطع تماس بهراد که از حالت آنی متوجه شده بود مکالمه ای خوشایند نداشته پرسید: کی بود؟ مادرت بود؟
- اوهوم ... اون فکر می کنه من بچه ام.میگه با غریبه ها حرف نزن.
- درستی میگه! البته الان کِیس ما فرق می کنه.ما دیگه با هم غریبه نیستیم! اگر تو دوست داشته باشی می تونیم بیشتر با هم آشنا بشیم.راستش خیلی باهات حال می کنم.برو بَچس ما هم همگی با حال هستند.اگر بیای تو اکیپ ما کلی حال اسمی می کنی!
آنی شانه ها را بالا انداخت و گفت: من خیلی زیاد نفهمیدم تو چی گفتی!
بهراد با لبخندی کج گفت: می دونستم! شماره منو سِیو کن هر وقت کار داشتی یا تنها بودی یا دلت یک پارتی درست و حسابی می خواست بهم زنگ بزن.
وقتی آنی شماره او را در گوشی اش ثبت کرد صادقانه گفت: تو خیلی با حال و مهربون هستی!
بهراد خنده بلندی سر داد و گفت: اِی وَل! زود راه افتادی.
آنی با سادگی گفت: نه! خیلی دیرم شده.زود نیست.باید برم.
از او که دور می شد بهراد فریاد زد: لازم نیست در مورد من با مامانت حرف بزنی.نگو که شماره ام رو داری. پدر و مادرها رو که می شناسی ما رو درک نمی کنند!
آنی در جواب او فقط سری تکان داد و به راهش ادامه داد.
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .