رمان اناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان اناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (234)

 

کورش بی اختیار نگاه در چشمان سبز عسلی آنی دوخته و حس می کرد حال عجیبی را تجربه می کند.لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: نمی دونم ... شاید!
ثمره که موس را از دست کورش گرفته و دنبال آهنگ دلخواهش می گشت گفت: به نظر من هم وقتی دختری از عشق پسری مطمئن و خاطر جمعه و می بینه اون بخاطر مشکلات خودش حرفی نمی زنه باید پیش قدم بشه.
آنی به ثمره نگاه کرد و به کورش فرصت داد از سنگینی نگاهش فرار کند .
- تو این کار رو می کنی؟
ثمره خجالت کشید و با حالتی حق به جانب گفت: صد سال! همه باید به من التماس بکنن !
کورش با صدا خندید و آنی گفت: امیدوارم روزی تو عاشق یه آدم بشی که از تو بیشتر عاشق خودش باشه!
کورش اینبار با صدای بلندتری خندید و آناهیتا و ثمره را هم به خنده انداخت.ثمره ناگهان به سمت آناهیتا برگشت و پرسید: تو چی؟
آنی کمی جا خورد.شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم!
ثمره لبخندی با معنا بر لب آورد و مستقیم به چشمان خواهرش زل زد.
- اصلا تو تا بحال عاشق شدی؟
آنی پوزخندی زد.کورش از روی صندلی اش بلند شد.با دست پشت ثمره کوبید و گفت: آی ! دختر!
اولا که مراقب باش چی می پرسی و بعد هم برای سن و سال تو هنوز خیلی زوده از این حرفها بزنی.
ثمره با اعتراض گفت: خواهرمه حق درام ازش بپرسم! تازه من که حرف عشق و عاشقی نزدم.شما خودتون شروع کردید.
- بس کن ثمره. اینقدر عشق،عشق نکن!
- اِ ! من کِی ...
با خنده کورش کمی آرام شد اما برای اینکه خجالت خود را بپوشاند با همان چهره اخمو اتاق را ترک کرد.با رفتن او کورش در حالیکه هنوز چهره اش می خندید گفت: خدا به دادمون برسه.هنوز چهارده سالش تموم نشده اینه! وای به حال چند سال دیگه .
آنی با تعجب به او نگاه کرد.کورش کمی جدی شد و شروع به جمع کردن ورق های روی میز تحریرش کرد.
- اون که حرف بدی نزد.چرا شما مردهای ایرانی این قدر فکر می کنین باید این طوری باشین؟!
کورش با نیم نگاهی به او ابرو بالا انداخت.
- چه طوری؟
- همین طوری دیگه! این غیرت ... من فکر کردم تو زیاد غیرت نداری و بهتر از مردهای دیگه هستی! بهتر فکر می کنی!
کورش با استیصال خود را روی صندلی متحرکش رها کرد.به آنی که موشکافانه نگاهش می کرد خیره شد و گفت: آخه دختر من غیرت رو باید چطوری برای تو معنا کنم.
- غیرت یعنی حسودی!

 نه.اینها خیلی با هم متفاوتند.غیرت به زن احساس غرور و امنیت می ده اما حسادت آزار دهنده و ناراحت کننده ست.
- ها!؟ غیرت،غرور و امنیت می ده ؟! چطور؟ اوه خدای من ! تو خیلی از خود راضی هستی!
آنی در حالیکه حیرت زده آن حرفها را می زد دستانش را در هوا تکان می داد.کورش با صبوری لبخندی بر لب آورد.دستا نش را روی سینه بهم گره زد و صبر کرد تا هیجان آنی فروکش کند.در حقیقت او منتظر چنان فرصتی بود و حالا می توانست مفصل برای او حرف بزند.
آناهیتا با مشاهده حالت او کمی اخم کرد و گفت:
چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- می خوام برات توضیح بدم.اگر قول بدی آروم بنشینی و وسط حرفهام نپری،شاید بتونم طوری که متوجه بشی فرق حسادت رو با غیرت و حتی تعصب های بی جا بگم .
- اُکِی. باشه ...
بعد از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت خواب کورش رفت.
- می تونم روی تخت بنشینم.اون صندلی راحت نیست.
کورش " خواهش می کنم" گفت. آنی پایین تخت نشست و به دیوار تکیه داد.زانوانش را درون شکم کشید و دستانش را دور آنها حلقه کرد.بعد منتظر چشم به دهان کورش دوخت.
کورش کمی مکث کرد.در ذهنش به دنبال جملاتی بود تا برای دختر جوان ملموس و قابل هضم باشند.
- ببین ... حسادت همیشه باعث نابودی آدمها می شه.هم نابودی شخص حسود و هم نابودی اطرافیانش.وقتی مردی به زنی حسادت کنه،مانع رسیدن اون به تعالی می شه ... تعالی یعنی مقامهای بالای روحی و عقیدتی.متوجه که هستی؟
آنی به نشانه فهم سر تکان داد
- ... در این مواقع مرد یا زن حسود سعی می کنند از هر طریقی که می تونند بخصوص از طریق بدبینی و بهانه گیری طرف مقابلشون رو توی موقعیت پایین تر از خودشون حفظ کنن ... یا اینکه بی دلیل اونها رو از مراوده با اشخاص دیگر منع کنند.در کل شخصیت اون رو تحقیر کنن و اعتماد به نفسش رو می گیرن .اما غیرت به جا و مناسب انسان رو به تعالی می رسونه.کسی که غیرت داره زیر بار حرف زور نمی رده و برای شخصیت طرف مقابلش احترام و ارزش قائله.به اون بها می ده و مراقبه کسی بهش صدمه نرسونه.این صدمه حتی می تونه یک نگاه ناپاک باشه ... غیرت مرد نسبت به زن به معنی توجه و علاقه مرد به زنه.
زن و مرد وقتی ازدواج می کنند مثل یک روح در دو جسم می شوند اون وقت نسبت به هم احساس مالیکت پیدا می کنند.همون طور که زن از شوهرش توقع وفاداری داره مرده هم همین توقع رو داره حالا چه از لحاظ جسمی ، چه روحی.پدر و برادر یک زن هم بخاطر علاقه زیاد ، خودشون رو موظف می دونند از زن حمایت کنن و این نشونه ضعف زن نیست نشونه ارزش زنه.تو مسلما وقتی یک الماس گرانبها داشته باشی اون رو همین طور جلوی دست و پای دیگران نمی اندازی.بلکه امن ترین جا رو برای پنهون کردنش پیدا می کنی.زن هم وقتی غیرت و توجه خانواده رو می بینه احساس امنیت بیشتری می کنه و توی جامعه هم راحتتره و راه هموارتری برای پیشرفتش باز می شه. بخصوص تو جامعه ما با فرهنگ خاص ما.
آنی چند لحظه ای در سکوت به او که مهربان تر و نرم تر از همیشه به نظر می رسید نگاه کرد . صدای گیرا و لحن ملایم او حس آرامش خاصی را به وجودش می ریخت که مدتها می شد تجربه اش نکرده بود . برای اولین بار در زندگی اش دوست داشت کسی به جز پدر بزرگ و مادر بزرگش کنارش بنشیند و او بتواند گرمای وجودش را احساس کند . کورش در حالیکه ضربان قلبش شدت گرفته بود از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت . چشمان آنی کم کم آرامشش را سلب می کردند . کمی لای پنجره را گشود و گذاشت هوای خنک ، التهابش را کاهش دهد .
با صدای چند ضربه به در اتاق هر دو کمی به خود آمدند . صبا با لبخند وارد شد و گفت :
- مزاحم نباشم.
در پاسخ صبا آنی حرفی نزد اما کورش با گفتن "این چه حرفیه؟" به سمت میز کامپیوتر برگشت و روی یکی از ترانه های مورد علاقه صبا کلیک کرد.همچنان که آهنگ پخش می شد آرزو می کرد حرفهایش روی دختر تأثیری حتی اندک داشته باشد.او غافل بود که آنی با حالتی معنادار به نیم رخش خیره شده.حتی صبا هم متوجه حالت آنی نبود و نگاهش به شکلهای رنگی صفحه مانیتور بود.
جواب آزمایش در دستش مچاله شده بود.دوباره نگاهی به آن انداخت.نمی توانست باور کند تمام آن مدت بیهوده خود را عذاب داده.زنده ماندن برایش مهم نبود اما همان که فهمیده بود با رنج و درد نمی میرد خوشحال بود! از روی نیمکت پارک بلند شد.به سمت خانه حرکت کرد و برگه های آزمایش مچاله شده را در اولین سطل آشغالی که دید انداخت.
به خلوت خانه نیاز داشت.می دانست یک ساعتی تا آمدن صبا مانده.می خواست کمی دراز بکشد و به هیچ چیز فکر نکند.بارانی اش را روی مبل پرت کرد و شالش را روی آن.با آهی بلند هیکل ظریفش را روی کاناپه انداخت و چشمانش را بست.
حس می کرد باری سنگین از روی دوشش برداشته شده.لبخندی بی اختیار بر لبهایش نشسته و دستانش را روی شکم قفل کرده بود.کم کم در فکر فرو رفت و نفهمید چه زمان فرشته خواب به سراغش آمد.
اطرافش را مهی غلیظ پوشانده بود.وقتی گام بر می داشت هیچ صدایی شنیده نمی شد.انگار روی ابرها قدم بر می دارد.مضطرب به جلو می رفت که کم کم مه رقیق شد و صدای امواج دریا گوشش را نوازش داد.حالا هوا روشن تر شده و می توانست بخوبی انوار طلایی خورشید را که شنهای ساحل و امواج کوچک دریا را برق می انداخت ببیند.چه احساس خوبی داشت.تنش گرم شده و آرام کنار ساحل قدم می زد.مه هنوز وجود داشت اما خیلی کم و رقیق.ناگهان در امتداد نگاهش شبحی را دید . انگار او را می شناخت.سرعتش را زیاد کرد و سعی کرد تشخیص دهد او کیست.با دیدن ژانت دلش می خواست فریادی از شادی بکشد اما صدا در گلویش خفه شد.کمی جلوتر رفت.چشمان سبز مادر بزرگ با نگرانی به او خیره بود.می خواست حرف بزند.چیزی بپرسد.اما انگار به دهانش قفل خورده بود.سعی کرد با نگاهش علت نگرانی را از او بپرسد.ژانت لبخندی غمگین بر لب آورد پشت به او کرد تا برود.آنی حس کرد او به شدت ناراحت و پریشان است.موهایش ژولیده و لباسهایش معمولی بود.مثل مواقعی که بیمار می شد و حوصله رسیدگی به خود را نداشت.آنی به دنبالش دوید اما او همانطور که پیدا شده بود ناگهان محو شد.آنی سرگشته و حیران سعی می کرد نام او را فریاد کند.سعی کرد به دنبالش بدود اما دوباره مهی غلیظ او را احاطه کرد.لحظه ای که حس می کرد ذرات مه به درون ریه هایش کشیده می شوند ناگهان نفسش را با شدت بیرون داد و از خواب پرید.
با صدای آه بلند او کورش از آشپزخانه بیرون آمد.
- چی شده آنیتا؟ حالت خوبه؟
آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟

آنی دستی به موهایش کشید و تلاش کرد بر خود مسلط شود.
- چیزی نیست.خواب دیدم ... تو کی اومدی؟
- من تازه رسیدم .
- امروز زودتر اومدی ؟
- فقط یه کم .
آناهیتا سعی کرد بنشیند . سرش کمی گیج می رفت و رنگش پریده بود . کورش با احتیاط زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد به پشتی مبل تکیه دهد . بعد خواست برود تا برای او آب بیاورد که آنی نا خودآگاه آستینش را چسبید . کورش با حیرت به او که چشمانش گریزان شده بود ، نگاه کرد و کنارش نشست . آنی سر به زیر داشت . کورش با نوک انگشت ، چند تار موی روی پیشانی عرق کرده اش را کنار زد .
- معلومه خواب بدی دیدی ... بهش فکر نکن .
هنوز انگشتانش روی پیشانی و موهای او می لغزید که نگاه سبز ، عسلی آنی ، چشمانش را غافلگیر کرد . کورش انگار در دام افتاده باشد ، چند بار پلک زد و نگاهش را دزدید .
- می رم آب بیارم .
وقتی بلند شد حس می کرد سرش داغ شده . برایش قابل باور نبود در مقابل نگاه دختری نوزده ساله ، آن چنان خود را ببازد .
تمام آن روز آناهیتا در فکر رویایی که دیده بود،گذشت و کورش هم سعی می کرد بیشتر در اتاقش بماند و به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند .
صبا متوجه حالات آناهیتا و گرفتگی اش بود اما به او فرصت داد تا بر خودش مسلط شود.او حرفهای مهمی داشت که به دخترش بزند و منتظر بود فرصت مناسبی به دست آورد.
آن فرصت مناسب همان شب دست داد.آنی که به علت خواب بعد از ظهر بدخواب شده بود به کتابخانه رفت تا کتابی بردارد.صبا با شنیدن صدای در اتاق او،آهسته از تخت پایین آمد.
نگاهی به منصور که مثل همیشه زود به خواب رفته بود کرد و از اتاق خارج شد.
آناهیتا هنوز نتوانسته بود کتابی انتخاب کند که صبا به درون آمد.
- امشب هم بد خواب شدی؟
- آره ... قرص آرام بخش داری؟
- از حالا زوده بخوای با این چیزها بخوابی ... موافقی یک کم با هم صحبت کنیم.آخه من هم بد خواب شدم!

هر دوی روی صندلی های چرمی راحتی که مقابل میز کار منصور قرار داشت نشستند.دختر به خوبی از حالات مادر متوجه بود او حرف مهمی برای گفتن دارد.
- گوش می کنم.
- قبل از هر چیزی می خوام بدونی من از هنر نظر تو رو حمایت و کمک می کنم ... و در حال حاضر مهمترین مسئله زندگی من تو هستی.
تو باید سعی کنی به گذشته ها فکر نکنی.نمی گم فراموش کن .می دونم سخته ... فقط بهشون نگاه نکن. فکر کن زندگیت از امشب شروع شده.فکر کن قراره دوباره متولد بشی.من پشتیبان تو هستم ... آنی من درک می کنم که چقدر از دست پدرت ناراحت هستی.اما بخاطر خودت بهتره بذاری همه چیز زودتر تموم بشه.
آناهیتا با دقت در چهره مادرش خیره شد و پرسید: از من می خوای چیکار کنم؟!
آن پرسش بیشتر از روی شک و کنجکاوی عنوان شد و صبا به خوبی فهمید دخترش همچنان در موضع قبلی خود قرار دارد.پس ترجیح داد با او رو راست و محکم باشد.
- پدرت با من تماس گرفته.
رنگ آنی کمی پرید اما رفتارش نشان می داد انتظارش را داشته.
- اون تمام چیزهایی رو که دست تو امانت داده می خواد ... حدس می زد تو نتونستی اونها رو از آمریکا خارج کنی.فقط کافیه بهش بگی کجاست.
آنی پوزخندی زد.به پشتی صندلی تکیه داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت گفت: اگر می خواستم آسون بهش پس بدم پس چرا با سختی زیاد گرفتمشون!
صبا سعی کرد در عین مهربانی جدی تر باشد.
- فکر کنم به اندازه کافی این بازی رو ادامه دادی.دیگه وقتشه خودت رو درگیر زندگی خودت کنی.
- من باید حق و بهش بدم! ... اون پدر خوبی نیست و باید بخاطرش یک چیزهایی رو از دست بده.
- منظورت چیه؟ تو با برداشتن پول و یک سری مدارک داری ازش انتقام می گیری؟! فکر می کنی این طوری می فهمه که پدر خوبی نبوده؟ اشتباه نکن آناهیتا! این وسط فقط توت مقصر می شی و بازنده اصلی هم تو هستی.برو اون پولهای کثیف و اون مدارک رو پرت کن جلوش و اون رو به حال خودش بذار.مطمئن باش وجدان خودش اون رو محاکمه می کنه و روزی می رسه که تو با چشمهای خودت آثار کارهای غلطش رو توی زندگیش می بینی ... چرا بیخودی باید اوقات با ارزش زندگیت رو با اضطراب و احساس نفرت و انتقام به هدر بدی؟
- ازش می ترسی؟
صبا جا خورد.می خواست بگوید از این که تو را از دست بدهم می ترسم،اما بجای آن گفت: مقصود تو از این کارها چیه؟
- می خوام ترس و استرس رو احساس کنه! من چیزهای زیادی براش دارم که سورپرازیش می کنه ...!
- از کجا معلوم که اون تورو سورپرایز نکنه؟! به قول خودت اون دوستان قدرتمندی داره ... تازه اگر هم تو موفق بشی اذیتش کنی چی به تو می رسه؟ غیر از اینکه وقتی رو که می تونی برای درس خوندن و تفریح کردن داشته باشی از دست دادی.
آنی کمی به سمت مادرش خم شد و آرام گفت: من اون کاغذها رو سوزوندم! پولها رو هم به گداهای هارلم استیریت دادم ... بگو بره بپرسه!
صبا وحشت زده و عصبانی گفت: با این حرفها نمی تونی اون رو بازی بدی.ممکنه همکارهاش بلایی سرت بیارن.
- من از تو کمک خواستم.تو گفتی کمک می کنی . قول دادی!
- من به تنهایی در برابر یک مشقت آدم خلافکار و قاچاقچی چی کار می تونم بکنم؟!آنی بهتره رویایی فکر نکنی ... چشمهات رو باز کن.شاید راه حل بهتری پیدا کنی ... جهانگیر هم قول داده کاری به کارت نداشته باشه و سهم ارث تو رو تمام و کمال بهت پرداخت کنه.
- پس من پول ها رو به جای ارث بر می دارم.
- اون پول ها چقدر بوده؟
- سه میلیون دلار.
صبا سست شد.ناباورانه نگاهش را به دختر جوان و جسوری که مقابلش نشسته بود دوخت.
- آنی تو باید اون پول رو پس بدی.
- من دروغ نگفتم.پول دادم به آدمهای بیچاره ... یک کم دادم به ریموند و یک کم خرج سفرم کردم.
- تو وارد بازی خطرناکی شدی.حالا که بعد از مدتها پیش من برگشتی ، حقش نیست اینطور آزارم بدی.
- من اینطور هستم! آزار می دم.به بابا! به تو! اگر خسته شدی اُکِی ... مشکلی نیست.من می رم.
صبا سعی کرد نقطه ضعفی از خود نشان ندهد.
- تا آخر عمرت که نمی تونی از دستش فرار کنی.
- وقتی پول نیست.مدرک نیست،من چی کار می تونم بکنم؟! من مجبورم فرار کنم ... از تو اگر دور باشم ناراحت نمی شم.من هیچ وقت مادر نداشتم ... عادت دارم به مادر نداشتن.تو هم عادت داری!
صبا دلش می خواست به صورت دخترش سیلی بزند.به صورت دختری که سالها از دوریش رنج کشیده بود و بخاطر او هرگز طعم یک خوشی واقعی زیر زبان مزمزه نکرده بود.به او که مانند بچه های تخس و لجباز با انگشتان دستش بازی می کرد خیره شده و به واقع نمی دانست چه حرفی باید بزند.فقط حس می کرد قلبش تیر می کشد و چیزی در وجودش می خواهد منفجر شود.از جایش برخاست.بغض کرده بود اما نگذاشت دختر بغضش را ببیند و آرام از اتاق خارج شد.
با رفتن او آناهیتا با حرص روی پایش کوبید.گوشی اش را از جیب ژاکت نازکش بیرون آورد و برای ساناز پیامک فرستاد.دو دقیقه نگذشته بود که زنگ گوشی به صدا در آمد.صدای سرخوش ساناز در گوشی پیچید .
- سلام خانم خانما! چرا مَسِیج فرستادی؟ ترسیدی پول تلفنت زیاد بشه؟
و با صدای بلند خندید.
- گفتم شاید خواب باشی.
- شوخی کردم بابا ... خواب چیه؟ تازه سر شبه! چیه تو بی خواب شدی؟
- آره ... اما برای این تماس نگرفتم ... من می خواستم آدرس کلاپ رو بپرسم.
- مرسی! بالاخره دل به دریا زدی؟!
- چی؟
- هیچی بابا.تو آدرس من رو بنویس و فردا بیا خونه ما تا درستت کنم.باور کن یک داف حسابی ازت می سازم.
- چی می سازی؟
- داف.یعنی یک دختر همه چی تموم و با حال.
- همه تموم یعنی چی؟
ساناز پوزخندی زد و گفت: یعنی عالی،پرفکت.
آناهیتا بی حوصله گفت: من بلد هستم چطور کلاپ برم.تو فقط آدرس بده.
- اُکی! بنویس.
آناهیتا با دقت آدرس را روی کاغذی نوشت و پس از خداحافظی گفت به احتمال زیاد خواهد آمد.



برچسب ها : ,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved