- بازدید : (333)
اون به یک روانکاو نیاز داره.- فکر نمی کنم به راحتی قبول کنه.- پس تو هم قبول داری که مشکل حاد روحی داره.- هر کس دو مرتبه با اون برخورد داشته باشه می فهمه عادی نیست.دست کم نگاهش عادی نیست.گاهی حس می کنم اون مرده! درست مثل اینکه روی مرز مرگ و زندگی با خونسردی قدم می زنه.گاهی به سمت مرگ سکندری می خوره و گاهی به سمت زندگی!کمی دیگر که گذشت نوید از سر پا ایستادن خسته شد و روی تختش دراز کشید.- چه قدرتی داره! خسته نشد این همه مدت یک جا ایستاده و تکون نمی خوره!- حرکت کرد.- اِ ! چه عجب! منتظر بود من از پشت پنجره بیام کنار؟!- سیگارش رو پرت کرد روی شنها ... از وقتی اومد همین یک سیگار رو کشید،اما خیلی با حوصله و آروم.بعد ناگهان خود را از جلوی پنجره کنار کشید.- داره بر می گرده.- پس دیگه بیا بخواب.جای نگرانی نیست. کورش روی تخت دراز کشید و باز به سقف سپید اتاق چشم دوخت. از شنیدن سر و صداهایی پلکهایش را به زحمت گشود.همان لحظه در باز شد و ثمره با قیافه ای اخمو به درون آمد.- بلند بشید که بلا نازل شده!کورش خواب آلود پرسید: چه خبر شده؟ چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟- مهمون داریم! پاشو دایی نوید.ساعت از ده گذشته.نوید چشمان خمارش را مالید و گفت: اول صبحی کی اومده؟!- کسانی که شما دو نفر عاشقشون هستید! اودیسه و ارسطو.با شنیدن نام آنها خواب از سر هر دو پرید.کورش حیرت زده در جای خود نشست.- اونها از کجا می دونستند ما اینجا هستیم؟بجای ثمره نوید گفت: کار مامان مهینه.باز هم نتونست جلوی زبونش رو بگیره.لابد به خاله شهین گفته،اون هم به پسرش و پسرش به بچه هاش.ثمره گفت: اونها هم از دیروز شمال هستند وقتی فهمیدند ما اینجائیم لطف کردند و اومدند با هم باشیم.- الان کجا هستند؟- توی حیاط ...صدای جیغ جیغ اودیسه رو که می شنوید.همان لحظه راحله هم با قیافه ای پکر وارد شد .- زود باشید پاشید دیگه.آقا ارسطو لطف کردند کله پاچه گرفتند.ثمره با ناله گفت : آه! من که حالم به هم می خوره.نوید خنده ای کرد و گفت: شاید بخاطر کله پاچه وجودشون رو تحمل کنم!وقتی کورش و نوید از اتاقشان بیرون آمدند میهمانان ناخوانده هنوز در حیاط بودند و صدای خودش و بششان با آنی به گوش می رسید.دقایقی بعد میز صبحانه در حیاط ، زیر آفتاب ملایم پاییزی چیده شده و همگی سر میز نشسته بودند.آناهیتا با چهره ای درهم به کله پاچه ای که وسط میز گذاشته بود نگاه می کرد.ثمره هم بی توجه به غذا برای خود چای شیرین می کرد.ارسطو با لبخند رو به آنی گفت: شما تا به حال کله پاچه خوردی؟- نه! اما فکر نکنم هیچ وقت بخورم.نوید که با اشتها مشغول خوردن بود گفت: یک کم برای امتحان بخوری ضرر نداره ... راحله براش آبلیمو بریز شاید خوشش بیاد.آنی دست جلوی کاسه خالی اش گرفت و گفت: نه. امتحان نمی کنم!من چای می خورم با نون و پنیر.مثل ثمره.ثمره گفت: حق داری.من درکت می کنم.این غذا از کله و پای گوسفند درست شده.حتی فکرش حالم رو بهم می زنه.کورش گفت: چون تو دوست نداری نباید دیگران رو هم دلزده کنی.اودیسه گفت: من که عاشق کله پاچه هستم،بخصوص مغز.آنی با شگفتی گفت: مغز؟ یعنی مغز واقعی؟ارسطو با خنده گفت: نخیر مغز مصنوعی! عزیز من مغز یکی از لذیذترین قسمت های کله پاچه ست.اودیسه گفت: تازه چشمش رو نخوردی؟نوید که به شدت خنده اش گرفته بود گفت: بَه! پس دماغش رو چی می گی.این ارسطو عاشق دماغشه!از این حرف او همه به خنده افتادند.فقط آنی بود که چهره اش را بیشتر در هم کشید و ناباورانه گفت: یعنی دماغش رو هم می خورید؟!خنده ها با شدت بیشتری به هوا برخاست.نوید که اشک از چشمانش جاری بود در میان خنده گفت: تازه بناگوش هم هست.آنی که حس می کرد سر به سرش می گذارند لبخندی بر لب آورد و گفت: شما من رو مسخره می کنید؟راحله زودتر از بقیه به خود آمد.کورش هم سعی کرد دیگر نخندد.- نه عزیزم.نوید یک کم سر به سرت می زاره!- سر به سر؟ یعنی چی؟کورش گفت: یعنی باهات شوخی می کنه.البته چشم و بناگوش خوردنیه اما دماغ نه.ثمره نالید: اَه! حالمون رو بهم زدید سر صبحونه.اگر مامان بود حسابی حالتون رو جا میاورد.بعد از صبحانه راحله و اودیسه در آشپزخانه مشغول جمع آوری شدند و ارسطو هم بساط قلیان را در ساحل به پا کرد.کورش که همراه نوید ظرف و زیر دستیهای میوه را حمل می کرد تا به ساحل ببرد با حرص گفت: این عوضی هر جا می ره باید این آشغالش رو هم با خودش بیاره؟- می دونی که بسته به جونشه! مگه فهمیه خانم نمی گفت این قلیون رو آقام به ارسطو داده،حالا هم انگار بسته به جون ارسطو شده.کورش به نوید که مانند فهیمه خانم حرف می زد خندید و در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند به سمت ارسطو رفت.آنی در حیاط قدم می زد که ثمره با دو راکت بدمینتون به سراغش رفت.- حالش رو داری؟- چی؟- حوصله داری با هم بازی کنیم؟آنی شانه بالا انداخت و با بی میلی یکی از راکتها را گرفت.پس از ربع ساعت دست از بازی کشید و گفت: خسته شدم ... می رم ساحل.ثمره با دلخوری راکت را تحویل گرفت و به ساختمان ویلا بازگشت.وقتی آنی به ساحل رسید ارسطو یکی محکم به قلیانش می زد.کورش بی توجه به او میوه پوست می کند و نوید آواز می خواند.همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحرناگهان نگار من،چونان مه نو آمد از سفرمن هم،پس از آن دوری،بعد از غم مهجورییک شاخه گل بردم به برش،یک شاخه گل بردم به برشنوید آواز را با احساس و با تکان سر و دست می خواند و همین آنی را به لبخند واداشته بود.کورش که متوجه او شده بود نگاهش کرد و فهمید او از رفتار نوید خنده اش گرفته.نگاه آنی به او افتاد.لبخند همچنان بر روی لبش بود و کورش بی اختیار پاسخ لبخند او را داد.ارسطو لوله قلیان را از بین دو لب خارج کرد و گفت: آنی جان اهل قلیون هستی؟- اهل قلیون؟- یعنی تا حالا قلیون کشیدی؟و به وسیله اش اشاره کرد.- اوه. نه. از این ها دیدم اما نکشیدم.- بیا امتحان کن.کورش ناگهان چهره ای جدی به خود گرفت.- اگر هم امتحان نکنی چیزی رو از دست نمی دی!نوید از لحظه سخن گفتن آنها دست از خواندن کشیده بود گفت: به نظر من امتحان نکنی بهتره.دوری از هر نوع دود و دمی به نفع آدمه.بخصوص برای دخترها که شکننده ترند.ارسوط خود را از تک و تا نیانداخت و برای اینکه نوید و کورش هم عصبانی نشوند گفت: البته نوید جان درست می گه.خانمها بخاطر لطافتی که دارن زودتر از آقایون تحت تأثیر دود و دم قرار می گیرن .آنی روی زیرانداز بزرگ،طرف دیگر قلیان نشست و گفت: دوست دارم یک بار امتحان کنم.شکل جالبی داره!کورش خواست حرفی بزند اما نوید با چشم و ابرو به او اشاره کرد ساکت باشد.ارسطو با خوشحالی سر لوله را عوض کرد و به دست آنی داد.او هنوز پک نزده بود که اودیسه،راحله و ثمره هم آمدند.اودیسه گفت: باید هوای داخل لوله رو بکشی به دورن ریه هات.آنی بی هوا گفت: مثل سیگار؟ارسطو لبخند معنی داری به روی کورش زد و گفت: خودت که واردی! آره مثل سیگار.آنی بی اعتنا به گافی که داده بود پک ملایی زد.از دود غلیظ به سرفه افتاد و ارسط و اودیسه خندیدند.نوید هم با حالتی مسخره خنده ای کرد،دست برد لوله را از دست آنی گرفت و گفت: دیدی که چیز جالبی نبود ...کورش با حالتی میان شوخی و جدی رو به ارسطو گفت: بی زحمت چند دقیقه دیگه این رو جمعش کن تا چیزی رو اینجا بذاریم که همه استفاده کنن .ارسطو پوزخندی زد و اودیسه گفت: اِ وا! کورش تو که اینقدر بد خلق نبودی نوید هم می کشه.نوید گفت: از الان ترک کردم.از حالت او همه خندیدند.راحله گفت: به نظر من هم جمعش کنیم بهتره.اگه عمو منصور و بابا بفهمند ناراحت می شن .- چشم! چشم! فقط چند تا پک دیگه.اودیسه تو نمی خوای تا جمع نکردم بکشی؟- نه،حوصله ندارم.بیایید با هم دبلنا بازی کنیم.بالاخره ارسطو مجاب شد که بساط قلیانش را جمع کند و تن به بازی دست جمعی بسپ خورشید با حوصله به سمت مغرب حرکت می کرد.باد سردی شروع به وزیدن کرده بود.صبا شال پشمی اش را جلوتر کشید و رو به صنم و شوهرش که تا جلوی در به استقبال آمده بودند گفت: دیگه برید تو.هوا خیلی سرده.صنم گفت: حالا چی می شد شام می موندید؟ بچه ها که تا ده،یازده شب بر نمی گردند.- باور کن کلی برگه های امتحانی دارم که باید تصحیح کنم.ما که ناهار مزاحم بودیم.آقا مجید کمی تعارف کرد،اما منصور که در ماشین منتظر همسرش نشسته بود با زدن بوقی آنها را به عجله واداشت.صبا دوباره با هر دو خداحافظی کرد و به سمت ماشین که آن سوی کوچه بود دوید.وقتی داخل ماشین نشست نفسش را محکم بیرون فرستاد و گفت: چقدر هوا سرد شده.- هوای اواسط پاییز باید هم سرد باشه ... راستی بچه ها تماس نگرفتند . - چرا. کورش تماس گرفت گفت شب دیر وقت می رسن نگران نشیم.- امیدوارم به همه اونها بخصوص به آنیتا خوش گذشته باشه.این سفر برای تغییر روحیه اش خیلی خوب بود.- اگر دوباره حرف از این مهمونی های کذایی زد چی؟- مهم نیست.کورش هواش رو داره.اون الان تو موقعیته که نباید زیاد بهش سخت گرفت.ممکنه دلزده بشه.باید یک کم آزادش بذاریم اما حسابی مراقبش باشیم.در هر حال اون با فرهنگ دیگه ای رشد کرده و بخاطر مشکلاتی که داشته فعلا این ما هستیم که باید باهاش راه بیاییم.تا به خانه برسند فقط در مورد آنی صحبت می کردند.هوا هنوز تاریک نشده بود که منصور ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشت و پیاده شد تا در را باز کند.وقتی ماشین را داخل می برد صبا با لبخند گفت: درهای ریموت دار این روزهای سرد بدرد می خورند.به قول ثمره کلاس خونمون هم بالاتر می ره.منصور خنده ای کرد.از ماشین پیاده شد تا در را ببندد اما با مشاهده مردی در آستانه در قدمهایش کند شد.مرد قامت بلندش را در بارانی خاکستری رنگش پوشانده بود.موهای بلند و خوش حالتش را پشت سر با کشی باریک بسته بود و ته ریش جو گندمی اش او را جذاب و قابل توجه کرده بود.در گرگ و میش غروب،چهره مرد چندان قابل تشخیص نبود.حالا صبا هم از ماشین پیاده شده و مرد را می دید.او زودتر از منصور او را شناخت.دل در سینه اش فرو ریخت و پاهایش سست شد.جهانگیر آنجا چه می کرد؟! آن هم آن طور بی خبر! چطور به خود جرأت داده بود آن گونه سر زده وارد زندگی اش شود؟ حالا چه توضیحی داشت که به منصور بدهد.او از تماس آنها با هم بی خبر بود و حضور او را به سختی می توانست بپذیرد.منصور به چند قدمی جهانگیر رسید.حالا برق چشمان خاکستری مرد را می شناخت.- سلام آقای دکتر.صدایش همانگونه رسا و محکم بود.منصور سعی داشت خوددار و خونسرد باشد.- سلام.- تعارفم نمی کنید بیام تو.- می دونی! یک کم تعجب کردم ... بهم حق می دی . مگه نه؟- آره.حق داری تعجب کنی.بعد نگاهی به صبا که با رنگی پریده به ماشین تکیه زده بود انداخت و ادامه داد: خانمت هم خیلی شگفت زده شده.مثل اینکه حسابی غافلگیرتون کردم.اما ... باید بگم برای حضور ناگهانی ام دلیل خوبی دارم ... اگر دعوت کنید داخل براتون توضیح می دم ...منصور لحظه ای مکث کرد.مدتها به دنبال این مرد گشته و حالا او با چهره ای حق به جانب و همان ژست های قدیمی اش مقابل او ایستاده بود.حرفهای نیش دار زیادی نوک زبانش بود اما با دیدن صبا که ملتمسانه نگاهش می کرد بر خود مسلط شد.منصور بی آنکه حرفی بزند به سمت در باز حیاط رفت و یک لنگه در را جا انداخت.جهانگیر هنوز وارد نشده بود.وقتی خواست لنگه دیگر را ببندد با نگاهی نه چندان دوستانه از او دعوت کرد به درون بیاید.جهانگیر پاهای بلندش را حرکت داد و با برداشتن دو قدم داخل حیاط بود.قبل از اینکه منصور برگردد او به سمت صبا رفت.صبا به سختی نفس می کشید.اما با نزدیک شدن جهانگیر به خود نهیب زد که خونسرد باشد.حالا جهانگیر در چند قدمی اش بود.صبا به چهره اش لحظه ای دقیق شد.هنوز هم بی اغراق مرد جذاب و خوش قیافه ای بود.شاید با بالاتر رفتن سن و جا افتاده تر شدن،جذاب تر هم شده بود.پوست گندمی روشن اش کمی تیره شده و چین های ریزی اطراف چشمانش خودنمایی می کرد.چین هایی که انگار خوش فرمی چشمانش را بیشتر به رخ می کشید.اما نگاه همان نگاه بود.مغرور و از خودراضی.انگار نگاهش در همان سالهای گذشته در جا زده بود. اثر رنج و اندوه کمی خاکستری چشمانش را تیره کرده اما غرور نگاهش را نگرفته بود.به آرامی به صبا سلام کرد.صبا در جواب فقط سرش را تکان داد.از یاد آوری خاطرات تلخی که با او و بعد از رفتن او داشت،لحظه ای تنش لرزید.- چقدر تغییر کردی صبا! پیر شدی! مگه منصور برات شوهر خوبی نبوده !؟صبا به خشم آمد.در چشمان روشنش حلقه درشت اشک خانه کرد و وقتی حرف زد صدایش به وضوح می لرزید.- داغی که تو به دلم گذاشتی غیر از اینکه پیرم کرد داشت نابودم می کرد.اگر منصور نبود تو به هدفت می رسیدی.جهانگیر آهسته خندید.خنده چندش آورش هم برای صبا آشنا بود.حس کرد بدنش مور مور می شود.آرزو داشت می توانست سیلی محکمی به گوش مردی که سالهای جوانی اش را تباه کرد و عمری آسایش خاطر را از او گرفته بود بزند.صدای محکم و لحن صریح منصور هر دو را به خود آورد.- بقیه حرفها رو داخل می زنیم.و ایستاد تا آنها زودتر از او وارد ساختمان شوند.جهانگیر به محض ورود در حالیکه اطراف را با دقت برانداز می کرد گفت: خونه قشنگی دارید.زن و شوهر هیچ کدام پاسخی ندادند.منصور روی مبل راحتی اتاق نشیمن نشست و با دست به او تعارف کرد بنشیند.صبا به سمت آشپزخانه رفت تا چای دم کند.می دانست برای تمدد اعصاب شان به آن نیاز دارند.چایی ساز را به برق می زد که ناگهان به یادش آمد که در مورد تماسهای جهانگیر حرفی به منصور نزده.اگر او در میان صحبتهایش اشاره ای به آن موضوع می کرد به طور حتم منصور به شدت از او رنجیده می شد و بلکه جهانگیر هم می فهمید منصور از موضوع بی اطلاع بوده.صدای نامشخص سخن گفتن آن دو را می شنید اما بی توجه،جلوی در آشپزخانه رفت و منصور را صدا زد.با صدای او هر دو مرد به چهره اش نگاه کردند.جهانگیر با لبخندی عصبی و تمسخر آمیز و منصور با نگرانی.صبا دوباره گفت: منصور بیا کارت دارم.جهانگیر با همان حالت گفت: بفرمایید جناب دکتر.خانم کارتون دارند.منصور از جایش بلند شد اما بجای آنکه نزد صبا برود قدمی به سمت جهانگیر برداشت.نگاه جدی اش را به او دوخت و گفت: تو حالا اینجا مهمونی ... ما اونقدر از تو زخم خوردیم که به خودمون اجازه بدیم بدترین رفتارها رو با تو داشته باشیم.اما به عنوان میزبان حرمتت رو نگه می داریم.تو هم مراقب رفتارت باش و حرمت ها رو نگه دار.جهانگیر پوزخندی زد و گفت: حرفهای زیادی برای دفاع از خودم و محکوم کردن شما دارم.اما من بخاطر این مسال کهنه شده اینجا نیومدم.من و صبا وجه اشتراکی به نام آناهیتا داریم که بخاطرش من مجبور شدم بیام اینجا و شما هم مجبورید من رو تحمل کنید.- درسته.پس لطفا اجازه بده راحتتر تحملت کنیم!بعد پشت به او کرد و به آشپزخانه رفت.صبا با حالتی دستپاچه فنجانها را در سینی می گذاشت که منصور کنارش رفت و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر بی قراری؟آروم باش.صبا دستی به صورتش کشید و گفت: باید یه چیزی به تو بگم.منصور با یک دستش بازوی او را گرفت و به سمت خود چرخاند.- اول آروم باش.تو دیگه برای خودت یک خانم چهل ساله ای .تجربه زیادی در زندگیت بدست آوردی و تونستی من رو مثل همون روزهای اول دیوونه خودت نگه داری. پس چرا مضطربی؟چشمان صبا از آن همه محبت پر از اشک شد.سرش را کمی بالا گرفت و گفت: من بخاطر اون نیست که ناراحتم ... بخاطر تو ... به چند دلیل ... - نگران نباش.من خوبم و دارم به خوبی وجود اون مردک رو تحمل می کنم.- منصور من یک چیزی رو از تو پنهون کردم.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.دست منصور شل شد و لحنش گزنده.- و حالا مجبور شدی برام بگی ... شاید اگر مجبور نمی شدی هرگز حرفی نمی زدی.- نه ... باور کن نه ... من فقط می ترسیدم ... می دونی ... وجود آناهیتا تو این خونه یک کم باعث ناراحتی شده ... می دونم که رفتار خوبی با تو نداره،همینطور با ثمره و کورش ... می دونم چقدر اونها برات ارزش دارن .می دونم فقط بخاطر من صبوری می کنی ... راستش جهانگیر دو مرتبه با من تماس داشته.البته ما فقط راجع به آنی با هم حرف زدیم ... خیلی کوتاه ... می ترسیدم بهت بگم.نمی خواستم بیش از این ناراحت بشی ... متأسفم.می دونم کار خوبی نکردم.اما نمی خواستم دل چرکین باشی ...- راجع به این قضیه بعدا صحبت می کنیم.حالا هم بهتره زودتر چایی ها رو بریزی و خودت هم بیایی تو اتاق.فقط آروم باش.باشه؟رنجیدگی از حالت او کاملا هویدا بود اما صبا دل به حرفهایش خوش کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان دارد.دقایقی بعد هر سه در اتاق نشیمن طوری نشسته بودند که هر کدام بخوبی بر چهره دیگری اشراف داشت.جهانگیر جرعه ای از چایی اش نوشید و با حسرت گفت: چای خونگی با آب تهران واقعا می چسبه.منصور با حوصله گفت: ما منتظریم علت حضور ناگهانی تو رو زودتر بفهمیم.جهانگیر به صبا که حالا بر خود مسلط شده و در بلوز آستین بلند سورمه ای و شلوار مشکی جوانتر از دقایقی قبل به نظر می رسید،نگاهی کرد و گفت: علت حضور من واضحه.من بخاطر آنیتا اینجا هستم.صبا با پوزخندی حرف او را قطع کرد.- به خاطر پول و مدارک!- صادقانه بگم برای هر دو ... اما قبلش باید یک سری توضیح بدم.توضیحاتی در مورد آنی و علت کاری که با من کرده ... آنی از همون اول دختر لجباز و ناسازگاری بود.پدرم و مامان ژانت بخاطر نبودن مادر بالای سرش بی حد و اندازه به اون محبت می کردند.من با رفتارشون مخالف بودم.به نظر من اون باید با شرایط خودش کنار می اومد و نباید بخاطر فقدان مادر بهش باج می دادیم.در هر حال اون وابستگی زیادی به پدر و مادر من پیدا کرده بود و چون من همیشه باهاش جدی و محکم برخورد می کردم فقط لجبازیهاش نصیب من می شد.در ضمن من برای پدر و مادرم قدغن کرده بودم حرفی در مورد مادرش بهش بزنن .به من حق بدید . نمی خواستم در حسرت و آرزوی دیدار مادرش باشه .حقیقت این بود که این وسط اون یا باید با من زندگی می کرد یا با صبا.صبا باردار بود و من به خودم این حق رو دادم که آنی مال من باشه و اون بچه مال صبا. علم غیب نداشتم که بچه سقط می شه ...صبا با خشم میان حرف او آمد و گفت: تو که محبت خودت رو از اون دریغ کردی نباید از من هم ناامیدش می کردی.- اشتباه کردم ... دیر فهمیدم که اشتباه کردم.من تمام واقعیات رو در مورد تو بهش گفتم.صبا پوزخندی عصبی زد.- واقعیات! کدوم واقعیات؟! چیزهایی که با ذهن بدبین و خودخواهی های خودت فهمیده بودی؟!- من نیومدم در مورد گذشته خودمون حرف بزنم.همه ما به قدر کافی تنبیه شدیم.صبا فریاد زد ک چرا؟ من چرا باید تنبیه می شدم؟ چرا سختتر از همه؟ تو هیچ نفهمیدی با من چکار کردی؟حالا تقریبا به گریه افتاده بود و هیچ کنترلی روی صدایش نداشت.منصور کلافه و پریشان سعی کرد او را آرام کند.- صبا بذار حرفهاش تموم بشه.- نه! من هم حرف دارم.اون باید به حرفهای من گوش کنه .به حرفهایی که شونزده سال تمام تو سینه ام حبس بوده.تو چه می فهمی که مادر بودن یعنی چی؟ تو بی انصافی که درست وقتی داغدار از مرگ پدرم بودم ضربه کاری رو به من زدی.چطور تونستی احساسات من و احساسات یک دختر سه ساله رو نادیده بگیری.به من نگو آناهیتا همون روزهای اول من رو فراموش کرد.به من نگو بخاطر دوری از مادرش رنج نکشید.تو حتی به دختر خودت هم رحم نکردی.دست کم می تونستی مثل همه آدمهای دیگه از من جدا بشی و اجازه بدی قانون در مورد سرنوشت آنی تصمیم بگیره.تو فکر می کنی کی هستی که بجای من،بجای قانون و بجای دخترمون تصمیم گرفتی ... و این پستی رو اونقدر ادامه دادی که سعی کردی من رو جلوی آنی خراب کنی.که چی؟ که آرزوی دیدار مادرش رو نداشته باشه؟! فکر نکردی یک بچه چقدر سر خورده می شه وقتی فکر کنه مادرش اون رو نخواسته.همیشه حالم از این همه تکبر و خودخواهی تو بهم می خورده.بدبختانه تو حالا هم تغییر نکردی.مطمئنم اونقدر احمقی که حتی اگر زمان به عقب برگرده تو باز هم حماقت و پستی خودت رو تکرار می کنی.- آروم باش صبا ... بگیر بنشین.جهانگیر نگاهش را به گل های صورتی قالی دوخته بود و منصور از جایش بلند شده و سعی می کرد همسرش را آرام کند.گر چه در دل به او حق می داد.او می دانست آن حرفها سالها در لدش تلمبار شده.- تو پستی رو تا جایی رسوندی که باعث فرار دخترت شدی.تو باهاش چیکار کردی؟ اگر می خواستی اون رو بکشی چرا از من دزدیدیش؟ اگر بلد نبودی تربیتش کنی چرا بردیش؟ فقط می خواستی من رو تنبیه کنی؟! می خواستی تقاص بگیری؟ تقاص چی؟ تقاص بی مهری های خودت رو؟ تقاص چشم چرونیهای خودت رو؟!- تقاص این رو که عاشق کسی دیگه ای بودی و با من ازدواج کردی!صدای فریاد خشمگینانه جهانگیر ناگهان صبا را ساکت کرد. منصور که دلش نمی خواست بحث به آنجا کشیده شود.صبا را روی مبل نشاند.به چشمانش خیره شد و آهسته گفت: آروم باش خانم.نمی گم حرف نزن.حرف بزن،اما آروم.و صبا آرام و شمرده گفت: من به تو امیدوار بودم.می خواستم یک زندگی تازه رو شروع کنم.می خواستم سعی کنم عاشق تو بشم ... اما تو چی کار کردی؟فقط تحقیرم کردی.فقط دستور دادی ... فقط من رو با زنای دیگه مقایسه کردی و تمام حسن های من رو نادیده گرفتی.فقط چرا رفتی؟ چرا اومدی؟ با کی حرف زدی؟ با کی بیرون رفتی؟ چرا اون به تو اینطوری نگاه کرد؟ چرا تو به اون نگاه کردی؟ چرا خندیدی؟ خنده ات معنی دار بود! اصلا چرا زنده ای؟ تو داشتی همه وجود من رو نابود می کردی.می خواستی من رو بشکنی و اونطور که خودت دوست داری دوباره از نو بسازی.مثل همین چیزی که از شخصیت من جلوی چشم آنی ساختی.جهانگیر خنده ای عصبی سر داد و گفت: مثل اینکه یادت رفته چقدر تو و این آقا منصور هوای همدیگرو داشتید.- تو به همه حساس بودی،بخصوص منصور،چون با ما رفت و آمد زیادی داشت و نسبت به زندگی من احساس مسئولیت می کرد.- احساس مسئولیت! خیلی جالبه! اون ...منصور میان حرف او آمد و گفت: تا حالا ساکت بودم اما از این به بعد نمی خوام یک کلمه راجع به گذشته ها بشنوم.تو بخاطر آنی اینجا هستی و فقط راجع به اون حرف می زنی.صبا تو هم خواهش می کنم تمومش کن.فکر کنم خالی شدی ...اگر بیش تر از این در این مورد حرف بزنید من هم خواه ناخواه وارد ماجرا می شم و ممکنه این بحث به هیچ جا نرسه.ما سه نفر همه چیز رو پشت سر گذاشتیم.اما آنی تازه اول راهه.باید ریشه مشکلاتش رو فهمید تا بشه کمکش کرد.بعد نگاه نافذش را به جهانگیر دوخت.جهانگیر در برابر او خاموش ماند و چایی اش را تلخ نوشید.کمی تامل کرد تا دوباره بر خود مسلط شود و بالاخره لب باز کرد.- منصور درست می گه.این زخم کهنه رو هر چه بیشتر بازش کنیم وضعیتش وخیم تر می شه. چه درست چه نادرست آنی احساس خوبی نسبت به صبا نداشت.نسبت به من هم همین طور،بخصوص از وقتی ازدواج کردم ... با مرگ پدرم اوضاع کمی بدتر شد و با به دنیا اومدن پسرم بدتر از بد.آنی دیگه سایه من رو با تیر میزد.من هم مقصر بودم.همیشه خواستم با اون منطقی و جدی برخورد کنم.متوجه نبودم که اون فقط یک دختر بچه ست.از اون توقع یک انسان بالغ و کامل رو داشتم.فکر می کردم چون دختر منه باید بهتر از هم سن و سالان خودش بفهمه.در حالیکه اون حساس تر و غیر منطقی تر از بچه های هم سن و سال خودش بود.به همین دلیل با هم کلاسی هاش کنار نمی اومد.اکثر مواقع تنها بود و بخاطر همین وابستگیهاش به مامان ژانت بیشتر شده بود.این اوضاع ادامه داشت تا اینکه مامان ژانت دچار بیماری استخوانی شد.بیماریش طوری بود که نیاز به پرستار داشت.اون موقع من ورشکت شده بودم.- ولی این طور که من شنیدم وضع تو همیشه خوب بوده.بخصوص به برکت شغل آبرو مندانه ات!صبا با طعنه آن حرف را زد و منصور با کنجکاوی به جهانگیر خیره شد.جهانگیر زهر خندی بر لب آورد و گفت: من دوستی داشتم که قاچاق اسلحه می کرد.البته من در جریان کارهاش بودم اما دخالتی نداشتم.ما فقط با هم دوست بودیم و اون چند باری به من کمک کرده بود.اون زمان من یک شرکت حمل و نقل داشتم.کارم خوب بود و درآمد خوبی داشتم ... تا اینکه شریکم بهم خیانت کرد.من ورشکست شدم و همه دارایی ام از بین رفت.شریکم هم ناپدید شد.دوستم توی اون بحران خیلی کمکم کرد.ما از دوران دبستان همدیگر رو می شناختیم.از زمان دانشکده از هم جدا شده بودیم و بعد دوباره همدیگر رو پیدا کرده بودیم.آنی از شغل دوست من با خبر بود.یک بار که من و اون با هم حرف می زدیم آنی گوش ایستاده بود.از اون به بعد فکر می کرد من هم تو کار قاچاق هستم.بخاطر این موضوع خیلی ناراحتی کشید و خیلی با من درگیر شد.هر جای دنیا که یک نفر با اسلحه کشته می شد آنی با نفرت من رو نگاه می کرد.رفتارهاش برام قابل تحمل نبود.سرطان سینه ژانت هم هر دوی ما رو عصبی تر کرده بود.تا اینکه من تصمیم گرفتم ژانت رو بذارم خانه سالمندان و آنی رو پیش خودم ببرم.آه ! نگفتم که آنی با ژانت توی خونه قدیمی زندگی می کرد.اون هرگز تحمل سوزی رو نداشت.سوزی هم هیچ وقت به اون علاقه مند نبود ... خلاصه آنی به شدت با من مخالف کرد.یک روز که من مست بودم اومد خونه ما و جلوی سوزی و پسرم بدترین حرفها رو به من زد.من هم باهاش تندی کردم و گفتم از پس مخارج ژانت بر نمیام و به علت اینکه ورشکست شدم مجبورم خونه قدیمی رو بفروشم.سوزی هم به هیچ عنوان وجود پیرزنی بیمار رو تو خونه تحمل نمی کرد.حتی تحمل آنی هم براش سخت بود.آنی که به شدت مستأصل و درمانده شده بود از آخرین ضربه استفاده کرد.فکر کنم اون هم به حال خودش نبود.نمی دونم شاید چیزی کشیده یا خورده بود.در هر حال چاقوی تیزی برداشت و روی رگ دستش گذاشت و تهدید کرد که اگر من،اون و ژانت رو به حال خودشون نذارم خودش رو می کشه و تا آخر عمر من رو اسیر عذاب وجدان می کنه.من سعی کردم جلوش رو بگیرم.باهاش درگیر شدم و نمی دونم چی شد که چاقو به شکمش فرو رفت! در حینی که جهانگیر صحبت می کرد صبا دستمالی جلوی دهانش گرفته و بی صدا و آرام اشک می ریخت.از تصور آن لحظات قلبش تیر می کشید.- فوری اون رو به بیمارستان رسوندیم خوشبختانه زخم عمیق نبود و به اعضای داخلی آسیبی نرسیده بود.اما به دلیل اینکه چاقو کمی روی شکم کشیده شده بود جای زخم بزرگتر از یک فرو رفتگی ساده بود و همین ما و آنی رو حسابی ترسونده بود.از اون روز آنی دیگه حتی نمی خواست یک لحظه من رو ببینه.دختر وقیح و لجباز ادعا می کرد من می خواستم بکشمش!حتی از من به پلیس شکایت کرد.بخاطر این ادعای اون مدتی بازجویی شدم تا اینکه بالاخره با شهادت سوزی و پسرم و دوستان و همسایه ها که تا حدودی در جریان مشکلات ما بودند،رهام کردن .این چند سال اخیر آنی واقعا برای من دردسر ساز بوده ...کلافه دستی به صورت و گردن خود کشید و با حالتی عصبی ادامه داد:این کار آخرش هم بدتر از تمام کارهاش.این دختر یاغی و سرکشه! برای انجام کارهای بد هم استعداد عجیبی داره! گویا یکی از خلافکارهای محل رو اجیر می کنه و با کمک اون و یکی از دوستهاش به خونه من دستبرد می زنه ... یعنی در حقیقت به گاو صندوقی که توی دفتر کارم بوده.نمی دونم رمز گاو صندوق رو چه جوری به دست آورده بی شرف! گاهی فکر می کنم اون فرزند شیطونه! گاهی هم فکر می کنم فرشته عذاب منه! نمی دونم ... واقعا گیج شدم.منصور با کنجکاوی پرسید: تو گفتی ورشکست شده بودی پس قضیه پول چیه؟- شریکم دستگیر شد و پس از مدتی همه چیز سر جای خودش برگشت.البته من ضرر زیادی کرده بودم اما داشتم خودم رو جمع و جور می کردم ... در ضمن نیمی از اون پول مال من نیست.متعلق به یکی از دوستانمه که همون روز به من تحویل داده بود تا به دست شخص دیگه ای برسونم ... اینهاش مهم نیست.مهم اینه که آنی سه میلیون دلار و یک سری مدارک مهم مربوط به کشتی هایی که با شرکت من کار می کنن رو دزدیده و حالا باید پسشون بده.منصور سعی کرد حیرت خود را از شنیدن مبلغ پنهان کند.از حالت صبا فهمید که او از همه چیز با خبر بوده و نمی خواسته جهانگیر متوجه بی اطلاعی او شود.صبا اشکهایش را پاک کرد وگفت: من که گفتم.آنی می گه مدارک رو از بین برده و از پول ها هم مقدار کمی برایش مونده.- مطمئنم دروغ می گه.من باید باهاش حرف بزنم.- تا حالا که توی حرف زدن با اون موفق نبودی!- من اجازه نمی دم اون منو بازی بده.یه فرصت دیگه به تو می دم تا شاید بتونی بدون دردسر همه چیز رو ازش بگیری.صبا با پوزخند گفت: اگر قبول نکرد؟!جهانگیر قاطعانه در چشمان پر از نفرت صبا خیره شد.- اونوقت با پلیس طرفه.خودش می دونه که این کار رو می کنم.منصور بی حوصله گفت: مطمئنم کار به اونجاها نمی کشه.با صبر و حوصله همه چیز رو می شه حل کرد.جهانگیر از جایش بلند شد.بارانی اش را از روی دسته مبل برداشت و در حالیکه نشان می داد قصد رفتن دارد گفت: اون دختر مریضه.فکر کنم تا وقتی احساس خطر نکنه عکس العمل خاصی نشون نده.بعد به سمت در رفت و منصور هم به دنبالش.صبا اما پریشان و اندوهگین در جای خود مانده و بغض بزرگش را کنترل می کرد که تا قبل از رفتن جهانگیر نترکد.منصور تا جلوی در برای بدرقه جهانگیر رفت.هر دو مرد وقتی برای خداحافظی مقابل هم ایستادند،جدی و مسلط بودند.جهانگیر در آخرین لحظه گفت: من دو روز دیگه بر می گردم.منصور دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت: وقتی برگردی دو حالت برای تو پیش میاد.یا امانتت رو پس می گیری یا نمی گیری.گر پس نگرفتی پلیس رو وارد ماجرا می کنی و اگر گرفتی ... اونوقت تصمیمت چیه؟- خب معلومه بر می گردم آمریکا.منصور پوزخند تمسخر آمیزی بر لب آورد و گفت: تصمیمت رو در مورد خودت نپرسیدم.مطمئنا نه فرقی برام می کنه و نه برام اهمیت داره.دارم در مورد آنیتا حرف می زنم.جهانگیر خندید.موزیانه به او نگاه کرد و گفت: چیه؟ از دستش خسته شدی! ها! برام سواله چرا جلوی صبا این رو ازم نپرسیدی؟!منصور با اعتماد به نفس پاسخ داد: چون نمی خواستم بیش از این ذهنش رو درگیر و نگران کنم.اگر تو واقعا دست از آناهیتا کشیدی من رو خوشحال کردی! این طوری می ونم با خیال راحت برای زندگی تازمون برنامه ریزی کنم!جهانگیر که نمی خواست خود را از تک و تا بیاندازد دستش را در هوا تکان داد و در حالیکه از او دور می شد گفت: او دختر ارزونی خودتون! مطمئنم همونطور که زندگی من رو زیر و رو کرده.به زندگی شما هم رحم نمی کنه!وقتی منصور به خانه برگشت صبا عنان اشکهایش را رها کرده و با صدا می گریست.منصور آه بلندی کشید. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب برایش آورد.مقابلش ایستاد و در حالیکه آب را به سمتش می گرفت گفت: خیلی وقت بود اشکهای تو رو ندیده بودم.صبا لیوان آب را از او گرفت.جرعه ای نوشید و در میان گریه گفت من می دونستم دلواپسی هام بی دلیل نیست.تمام اون شبها و روزهایی که نگران آنیتا بودم تمام اون لحظه هایی که یک مرتبه دلم پایین می ریخت،یا می گرفت می دونستم یک چیزی هست.دختر بیچاره من چقدر رنج کشیده.اون موقعیکه ثمره توی بغلم با خیال راحت و آسوده می نشست آنی من تنها بوده و فکر می کرده مادرش رهاش کرده ... تمام مدتی که من به ثمره به کورش و تو محبت می کردم،اون چشمای منتظرش رو به دست های مادر بزرگ و پدر بزرگ پیرش دوخته بوده ...آه منصور دلم داره می ترکه ... جهانگیر چطور تونست این کار رو با آنی انجام بده ...؟ چطور تونست؟! ازش متنفرم دلم می خواست اونقدر بزنمش که نتونه روی پاهاش بایسته! منصور ... منصور ... تو می فهمی من چی می کشم؟ آخه چطور می تونم جبران کنم؟ چطور می تونم به این دختر بفهمونم که چقدر بخاطرش ناراحتم ... باورت می شه دختر من ... دختر من ... چاقو کشیده ... و اون موقع انگار به حال خودش نبوده.نکنه معتاد باشه؟چشمان پر از اشک و التماسش را به چشمان نمناک شوهرش که همچنان مقابلش ایستاده بود دوخت.منصور نگاه از او گرفت.دستمالی از روی میز عسلی کنار مبل برداشت و به دستش داد.- گمون نکنم معتاد باشه.اگر بود حتما ما می فهمیدیم.اعتیاد چیزی نیست که بتونه به این راحتی از ما مخفیش کنه ... شاید اون روز از شوک ناراحتی مثلا به اصرار دوستی ... در هر حال جای امیدواریه که در هوشیاری نمی خواسته دست به چاقو بشه ... این خودش نشونه خوبیه.صبا در میان گریه زهر خندی زد و گفت:آره باید خوشحال باشیم که شاید حشیش یا ماری جوآنا کشیده بوده و به حال خودش نبوده!وقتی کلمات آخر را بر زبان می آورد دوباره چانه اش لرزید و گریه اش با شدت بیشتری ادامه یافت.منصور کنار او روی مبل نشست.یکی از دستان او را بین دستانش گرفت و گفت: گذشته ها تموم شده.بخصوص اینکه تو در این مورد به هیچ وجه مقصر نبودی.پس دلیلی برای عذاب دادن خودت نداری.- چرا من مقصرم ... من اصلا نباید با جهانگیر عروسی می کردم ... تو به من گفتی اون شوهر مناسبی برام نمی شه اما من گوش نکردم.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .